کد خبر: ۱۰۶۱۸۰
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۹۴ - ۰۸:۰۰
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۱۹۸۲

آنچه از «چـه» می‌توان آموخت...

در قرنی که عصر تسلط ایسم ها(ایزم ها؛ مرام‌های اجتماعی و سیاسی)بوده باید"ارنستو چه گوارا " را یک کمونیسم، مارکسیسم – لنینیسم، مائوئیسم،تروتسکیسم، سکولاریسم، پرولتاریانیسم، انترناسیونالیسم، آنارشیسم(تا قبل از پیروزی انقلاب کوبا)، رادیکالیسم(بعد از پیروزی انقلاب کوبا) و به طور کل یک سوسیالیسم و دشمن امپریالیسم، مخالف کاپیتالیسم و منتقد فئودالیسم دانست.در واقع او با تکیه بر کمونیسم به جنگ امپریالیسم و کاپیتالیسم رفت.او را بزرگترین مبارز در قاره آمریکا از اردوگاه سوسیالیسم بر کاپیتالیسم(به ویژه آمریکا) خوانده اند.او آمریکا را بزرگترین نماد امپریالیسم می‌دانست.هرچند مقامات آمریکا چه آن زمان و چه هم اکنون به شدت با این نظریه مخالف اند و حداکثر آمریکا را یک لیبرالیسم می‌دانند.درحالی که در خوشبینانه ترین حالت باید آمریکا را لیبرالیسمی دانست که با تکیه به امپریالیسم به لیبرالیسم رسیده است.

"چه گوارا" در آن زمان مغز متفکر انقلاب کوبا و دست راست "فیدل" قلمداد می‌شد.میل به آزادی انسان‌ها برای او در هیچ محدوده جغرافیایی یا نژادی محدود نبود.او آزادی را برای همه ابنای بشر خواستار بود و سرانجام هم در راه آزادی کشته شد.

بیوگرافی

"ارنستو گوارا دلاسُرِنا "در 14می سال 1928 میلادی متولد شد.هرچند 14 ژوئن 1928ثبت شده، چون مادرش در زمان ازدواجش(10 نوامبر 1927)سه ماه از پدرش حامله بوده است! آنها به علت حاملگی قبل از ازدواج"سلیا"،مجبور به ترک"بوئیس آیرس"شدند تا "ارنستو" در شهر"روساریو" به دنیا آید و بعد بتوانند به دیگران بگویند که او 7 ماهه متولد شده! او اولین فرزند خانواده بود.
مادر چه گوارا؛ "سلیا دلاسُرنا"یک اصیل زاده آرژانتینی از تبار اشرافی اسپانیایی بوده.سلیا از پدرش که استاد حقوق، نماینده مجلس و سفیر آرژانتین بود،ارثیه هنگفتی به ارث برده بود.
پدر چه گوارا؛ "ارنستو گورا ایلیچ" نام داشت که جدش از ثروتمندترین مردان آمریکا و اجدادش همگی از نجبای ایرلندی و اسپانیایی بوده اند که با گذر زمان ثروتشان را از دست داده اند.پدر چه گوارا هم املاکش را از دست داد و از ارثیه همسرخود برای گذران زندگی استفاده کرد.

"ارنستو"حالت نترس بودن،جسارت، بی احتیاطی هایش، انزوا طلبی و بیماری آسم را از مادر و میل به مبارزه سیاسی را از پدر به ارث برد و گرایش سیاسی چپ و جمهوریخواهی را نیز از هر دو به یادگار برد.

در ماه مه 1930 "ارنستو"دو ساله به‌خاطر آبتنی در هوای سرد و(عوامل ژنتیکی) به برونشیت و آسم مبتلا و تا آخر عمر ازین بیماری در رنج بود. تا 9 سالگی نتوانست به خاطر ضعف جسمی ناشی از حملات این بیماری به مدرسه برود و تحت تعلیم در منزل نزد مادرش قرار گرفت.ضمنا "ارنستو" بسیار مورد علاقه عمه"بئاتریس"خود بود.(بئاتریس سالها بعد که ارنستو کشته شد هرگز مرگ او را باور نکرد)اسم"ته ته" که تا مدتها خانواده،"ارنستو"را بدان می‌خواندند نیز انتخاب "بئاتریس" بود.او بعدها اسامی زیادی را به خود اختصاص داد مثل "ال پلائو"(کچل)،"ال فوریبوندو"(خشمناک)،
ترحم سایرین به او به خاطر بیماریش بعدها از او انسانی سرکش، خودسر و خودرای ساخت که برای رفع کمبودهای روحی ناشی از ضعف این بیماری و جلب توجه؛ در دوران نوجوانی و جوانی دست به کارهایی می‌زد که گاها با اعمالی خطرناکی همراه بود.

پدر "ارنستو" همچون مادر خود بی دین ولی مادر"ارنستو"(سلیا) فردی معتقد به خدا بود. همین موجب شد ابتدا وضعیت تحصیلی"ارنستو" علی رغم تیزهوشی اش از لحاظ کسب نمره؛ متوسط باشد.

تمایل پدر"ارنستو"به پاراگوئه در جنگ با بولیوی موجب آشنایی ضمنی او با سیاست و کمک پدر به پناهندگان جمهوریخواه اسپانیایی از دست فاشیست‌ های"فرانکو"،موجب بالا رفتن آگاهی‌های سیاسی فرزند شد.

"ارنستو"در 14 سالگی وارد دبیرستان"کولخیو ناسیونال دئان فونس"در شهر"کُردوبا"شد. در 1943 هم در تظاهرات برای آزادی دانشجویان"کردوبا" که به جرم اعتراض به دولت زندانی شده بودند،شرکت نکرد.

علاقه به مطالعه در او با آثار "ژول ورن" (که محرک ماجراجویی هایش شد)، "الکساندر دوما" و خواندن همه کتاب‌های کتابخانه والدینش با آثار "فروید"، "جک لندن"، "برتراند راسل "و کتاب"سرمایه"شاهکار"کارل مارکس" و... آغاز شد.در 17 سالگی با خواندن متن کامل و اصلی"هزار و یک شب" هم میل به مطالعه و هم تمایلات نوظهور خود را ارضاء نمود(بنا به گفته خودش). همچنین بسیار به شعر(به ویژه عاشقانه) راغب بود و احساسات رمانتیک را با دخترخاله اش"کارمِن"آغاز نمود.البته"ارنستو" در آن زمان بسیار جذاب بود که سعی می‌کرد با عجیب و غریب کردن ظاهر خویش، نرفتن به حمام، نشستن لباس و روشن کردن سیگار سر کلاس و.... به نوعی سنت شکنی در میان جوانان دست بزند.
در 1945 با ورودش به کلاس فلسفه استعداد شگرف خود را در این زمینه بروز داد. او از طریق کتاب "نبرد من" اثر "آدلف هیتلر" با مارکسیسم آشنا شد. او در همین سال اولین دفترچه دستنویس خود را گردآوری کرد که البته تعداد این دفترچه‌ها بعد بسیار زیاد شد.

1946 با انتخاب رشته مهندسی وارد دانشگاه شد. ولی مرگ مادربزرگش بر اثر سکته و همچنین بیماری خودش موجب شد با تغییر رشته به پزشکی روی آورد و با پرداختن به کالبدشناسی در آزمایشگاه تشریح، آمادگی لازم برای دیدن جسد و جسم زخمی و خون و..... که بعدها برای او به عنوان یک چریک بسیار ضروری بود، را پیدا نماید.او در اولین سال دانشگاه به سربازی فراخوانده شد ولی به علت ضعف توانایی جسمی حاصل از آسم معاف گردید و جالب آنکه چنین کسی که نتوانست به خاطر ضعف جسمانی و بیماری به سربازی برود در آینده بر اثر پشتکارش،به مشهورترین چریک جهان بدل شد.ضمنا گوش "ارنستو" نیز فاقد توانایی و حساسیت لازم برای تشخیص انواع موسیقی از همدیگر بود.

"ارنستو" از 18 سالگی به انزوایی همراه با مطالعه گرایید.او"مکاشفه هند" اثر "جواهر لعل نهرو" و کتاب 25 جلدی "تاریخ معاصر جهان" را خواند و با بروز اولین علایق سوسیالیستی در او، شروع به خواندن آثاری ازین دست کرد.برای شناخت فاشیسم به شخصیت "موسیلینی"، برای مارکسیسم به شخصیت"استالین"، برای عدالت اجتماعی به"آلفردو پالاسیوس"، برای مسیحیت به"امیل زولا "و برای تعریف طبقات اجتماعی از دیدگاه مارکسیسم به آثار"جک لندن"و کلا برای شناخت مارکسیسم به آثار"کارل مارکس"(موسس مارکسیسم) رجوع کرد،اما هنوز تا پایان دانشگاه آدمی سیاسی نبود و در دانشگاه هم به کمونیست‌ها به علت فرقه گرایی شان بدبین بود.

در اول ژانویه 1950 مقارن با 22 سالگی"ارنستو" و پایان سال سوم دانشگاهش با دوچرخه‌ای که یک چیزی بین دوچرخه و موتورسیکلت بود اولین دوره سفرهایش
(به شهرهای آرژانتین)را شروع کرد البته تنها. ازین پس سفر و نوشتن خاطرات دو جزء لاینفک تمام عمر او شد.اولین دوره سفرش با رفتن به 12 استان و طی چهارهزار کیلومتر به پایان رسید.
او در پایان چهارمین سال دانشگاهش عاشق"چیچینا"دختر یکی از ثروتمندترین خانواده های"کردوبا" شد.البته این رابطه به علت ثروتمند بودن و مذهبی بودن خانواده دختر ("ارنستو" در آن زمان تقریبا فاقد هر دو خصیصه بود)به وصال نرسید.

در 9 فوریه 1951 دور دوم سفرهایش را با یک سفر دریایی 6 هفته‌ای به سواحل "برزیل" انجام داد و در 1952 او و دوستش"آلبرتو" دور سوم سفرهایشان را این بار به شمال قاره آمریکا شروع نمودند.ابتدا وارد "شیلی" شدند و درآنجا به علت ته کشیدن پول( مشکل همیشگی سفرهای ارنستو) به نوعی مفت خوری (بنا به توصف خودش!)و برانگیختن حس مهمان‌دوستی و ترحم سایرین به ادامه سفر پرداختند. البته آنها به عنوان دو جهانگرد آرژانتینی معروف شده( به ویژه که خود را متخصص جذام جا زده بودند!) و حتی با نشریات هم همکاری می‌نمودند."ارنستو" در شیلی با دیدن پیرزنی در بستر مرگ و انزجار اقوامش به خاطر فقرش از او، با مفهوم واقعی فقر و تاثیر آن بر موقعیت یک فرد در اجتماع آشنا شد و زمانی که در راه معدن مس"چوکیکاماتا"بزرگترین منبع درآمد شیلی با "آلبرتو "بود زوج کارگری را دید که به خاطر ابراز عقایدشان از معدن اخراج شده بودند.آنها پتوی خودشان را به آن زوج به خاطر سرمای شدید دادند.این دو جریان و این افراد که نمونه‌ای زنده از "پرولتاریا"(طبقه کارگر، دهقان بی چیز) در جهان که قربانی عدم مساوات حقوق اجتماعی شده بودند،با برانگیختن حس برادری؛تاثیر بسزایی در روحیه"ارنستو" گذاشته و از همانجا بود که مبارزه با کاپیتالیسم(سرمایه داری) برای او به صورت یک فریضه درآمد.

آنها سپس به کشور پرو رفتند و باز هم او با دیدن شرایط اسفناک زندگی سرخپوستان که "ارنستو" به علت استعمار 400 ساله اسپانیاآنان را نژاد مغلوب لقب داده بود،بسیار متاثر شد.اما رویداد مهم سفر به پرو آشنایی و دوستی"ارنستو" با دکتر"پسـه" متخصص جذام و کاشف چندین کشف مهم در مورد بیماری مالاریا و از همه مهمتر یکی از سرشناس‌ترین اعضای حزب کمونیسم پـرو بود.دکتر"پسـه" تمام زندگی‌اش را وقف مردم و سعادت اجتماعی(کاری که بعدها "ارنستو" تا حد بسیار زیادی انجام داد)کرده بود.دکتر"پسـه" اولین فردی بود که به عنوان یک الگوی زنده در زندگی اجتماعی برای"ارنستو" تبدیل شد و او را با مفاهیم اصلی مارکسیسم بیش از پیش آشنا و "ارنستو" سالها بعد یک جلد از کتاب"جنگ‌‌های چریکی" خود را به او هدیه نمود.

آنها از پـرو با هواپیما به کلمبیا که در آن زمان به علت قیام‌های داخلی کشوری در شرایط خاص بود سفر نمودند و از آنجا به ونزوئلا رفتند."آلبرتو" در یک جذام‌خانه مشغول شد ولی"ارنستو" با یک هواپیمای باری(حامل اسب‌های پسرعموی پدرش)به آرژانتین بازگشت اما سر راه به علت نقض فنی چند روزی در شهر"میامی"آمریکا توقف کردند که البته باز در آنجا با مشاهده تبعیض نژادی بین سیاهان و سفیدها از دولت آمریکا بیش از پیش منزجر شد("میامی"از دو لحاظ حائز اهمیت است؛ اول اینکه شهری بود "ارنستو" با ورود به آن در واقع برای اولین بار وارد خاک آمریکا شده بود.دوم اینکه"میامی"شهری بود که سالها بعد "فلیکس رویدکس" مامور کوبایی سازمان سیا در آن دستور تعقیب و دستگیری ارنستو چه گوارا که در آن زمان به سرشناس ترین چریک جهان بدل شده بود؛ را دریافت نمود)

در 11 آوریل 1953 علی رغم بیماری در جلسه امتحان نهایی دکترای پزشکی شرکت نمود.او همزمان با دادن مژده پزشک شدنش(آن هم با نمرات عالی) در 25 سالگی، برنامه چهارم سفرش را(اینبار با "کارلس کالیکافرر") به اطلاع خانواده رساند.
آن دو هرکدام با جمع آوری 300 دلار آمریکا، در جمع خویشاوندان خود سوار بر قطار راهی کشورهای دیگر قاره آمریکا شدند."ارنستو" تقریبا برای همیشه آرژانتین را ترک گفته بود البته در آن زمان کسی حتی خودش نیز از این حقیقت اطلاعی نداشت.
"ارنستو" و"کارلس"ابتدا به بولیوی که یک کشور در حال انقلاب با جمعیت اکثرا سرخپوست و با یک تاریخچه بلند مستعمراتی بود، رفتند باز در آن موقع کسی حتی خود "ارنستو" هم نمی‌دانست سالها بعد بولیوی مکانی خواهد بود که عمرش در آن پایان می‌پذیرد.

در همان هنگام یعنی دقیقا در 26 ژوئیه یک گروه از دانشجویان معترض کوبایی به سرکردگی یک دانشجوی جوان حقوق به نام"فیدل کاسترو" بر ضد رژیم دیکتاتوری" فولژ نیسو باتیستا"رئیس جمهور کوبا قیام و پادگان"موتکادا" در "سانتیاگو "را تصرف کردندکه این جریان با دستگیری،کشتن و زندانی شدن این گروه پایان یافت."فیدل کاسترو"به جای اعدام؛زندانی شد(به گفته خودش اشتباهی!) و بعدها به خاطر مناسبت روز مادر آزاد شد و در واقع به طرز معجزه آسایی از خطر حتمی اعدام و مرگ نجات یافت.

"ارنستو" و"کالیکا"از بولیوی به پـرو و از آنجا به اکوادور رفتند. البته"کالیکا" به ونزوئلا رفت و "ارنستو" به پاناما رفت و در آنجا با انتشار یک مقاله ضدآمریکایی در روزنامه‌ای به کاستاریکا و از آنجا به گوآتمالا رفت.

کشور گوآتمالا از سه جهت در تاریخچه زندگی"ارنستو" حائز اهمیت است.اول اینکه مکاشفه‌ای که زندگی "ارنستو" را متحول نمود در آنجا اتفاق افتاد.دوم آنکه "ارنستو" برای اولین بار در گوآتمالا یک انقلاب واقعی را دید. سوم هم به علت آشنایی با دختری به نام "ایلـدا گادئـا "( رهبر شاخه‌ای از حزب جوانان پرو(APRA)که به گوآتمالا تبعید شده بود) که چندی بعد همسرش شد و اما مکاشفه؛ در یک شب پر ستاره و سرد کوهستانی در سیاهی شب مردی که فقط سفیدی دندان‌های جلویش معلوم بود به او می‌گوید: با ایثار و از خودگذشتگی کشته خواهی شد.تو کشته خواهی شد با دستانی مشت کرده و فکی منقبض در نمایشی از تنفر و مبارزه. تو نیز چون من مفید واقع می‌شوی اما تو نیز چون من اهمیت خویش را برای جامعه‌ای که تو را قربانی می‌کند نمی‌دانی...... "
او در گوآتمالا با مطالعه،اطلاعاتش را در مورد سران کمونیسم جهانی کامل و با "ایلدا"به بحث و مناظره می‌پرداخت. در میان رهبران کمونیسم بیش از همه شیفته"مائـو تسـه تونـگ"رهبر انقلابی چین کمونیسم شد.علاقه‌ای که بعدها با حساسیت روس‌ها به آن موجب دردسرهایی برایش شد.
حمله آمریکا به گوآتمالا به دستور"آیزنهاور"(رئیس جمهوری وقت آمریکا) موجب شد"ارنستو" برای اولین بار یک جنگ واقعی را که بسیار هم برایش هیجان انگیز بود تجربه کند."ارنستو" به جای بازگشت به کشورش به مکزیک رفت. بعد از مدتی با پیوستن"ایلدا "و علاقه روز افزون او به"ارنستو"وحامله شدنش از "ارنستو"(عادت خانوادگی گوارا‌ها قبل از ازدواج!) سرانجام در مکزیک(بدون حضور خانواده هایشان)ازدواج کردند و 15 فوریه1956"ایلدا بئاتریس"اولین فرزندشان به دنیا آمد.
"مکزیک"هم از دو جهت کشور سرنوشت سازی برای "ارنستو" بود. اول آنکه ازدواجش در آنجا اتفاق افتاد و دوم و مهمتر از آن اینکه سرانجام با "فیدل کاسترو" و گروهش آشنا و از آنجا با آنها به کوبا برای راه اندازی انقلاب عزیمت کرد.
"ارنستو" در سال 1955 در منزل"ماریا آنتونیا" ابتدا با "رائول کاسترو" برادر کوچک‌تر "فیدل کاسترو" ملاقات کرد. به علت شباهت روحیات و به ویژه اعتقادات مشترک مارکسیستی خیلی زود "ارنستو" و "رائول"جذب هم شدند.سرانجام بعد از مدتی با "فیدل کاسترو"در همانجا برای اولین بار دیدار و بلافاصله بعد از دعوت "فیدل"به عضویت جنبش 26 ژوئیه درآمد.
"فیدل" یک مزرعه بزرگ تهیه کرد و ژنرال "آلبرتو بایو" گروهش را تحت آموزش سخت نظامی و چریکی قرار داد و "ارنستو" علی رغم فشار زیاد حملات آسم توانست به خوبی آموزش ببیند به طوری‌که بعدها "بایو" او را بهترین چریکی توصیف کرد که در تمام عمرش پرورش داده.
"ارنستو" آنقدر شیفته"فیدل"شد که غزلی را برایش سرود. سرانجام"فیدل"به همراه 82 نفر از یارانش که همگی به چریک‌های ورزیده‌ای بدل شده بودند با کشتی"گراتما"(به معنی مادر بزرگ) و کلی اسلحه و تجهیزات به سوی کوبا که شاید از لحاظ اقلیمی برای بیماری "ارنستو" بدترین نقطه کره زمین محسوب می‌شد؛ حرکت کرد. این سفر دریایی دو روز بیشتر از موعد مقرر طول کشید و محل پیاده شدنشان هم جایی دورتر از محل مورد نظر واقع شد.به این دو دلیل"فرانک بائیس"و صدنفری که طبق قرار قبلی در ساحل منتظر "فیدل"و افرادش بودند لو رفتند و به وسیله پلیس کوبا دستگیر شدند.چون کشتی "فیدل"هم توسط گشت دریایی شناسایی شده بود درگیری بلافاصله بعد از پیاده شدن شروع شد. از 82 نفر فقط 12نفر من جمله"فیدل"و "ارنستو" توانستند به جنگل‌های "سیئرا مائسترا (با 160 کیلومتر گستردگی به عنوان بلندترین کوه جزیره کوبا در جنوب شرقی آن واقع شده که"خوزه مارتی"؛ مبارز مشهور کوبایی در موردش گفته بود: هرکس سیئرامائسترا را تصرف کند در واقع کوبا را تصرف کرده)بگریزند بقیه یا کشته یا دستگیر شدند.البته"ارنستو"که حال دیگر از سوی گروه"چـه"خطاب می‌شد("چـه" کلمه‌ای است که مردم کوبا برای تکریم یک فرد به او می‌گویند مثل"جناب"در فارسی و در ادبیات کمونیستی هم به معنی رفیق است)از ناحیه گردن زخمی شده بود.موقع پیاده شدن از کشتی که با عجله زیادی همراه بود"چـه"به جای برداشتن جعبه کمک‌های اولیه،جعبه مهمات را برداشت که این شاید اولین جایی باشد که "چـه" مبارزه را به جای طب انتخاب و چریکی را مقدم بر پزشکی دانست و این نقطه عطفی در زندگی‌اش بود. هرچندکه"چـه"تا مدت‌ها از پزشکی در کنار مبارزه استفاده کرد.در این زمان همسر و دخترش نزد خانواده"چـه"در آرژانتین بودند.
" فیدل"به سرعت به سازماندهی مجدد گروه پرداخت و به جذب افراد داوطلب عضویت در جنبش روی آورد.(این رویه بعدها روال معمول در جنگ‌های چریکی "فیدل" و "چـه" شد.) آنها بعد از مدتی به یک پاسگاه حمله و آن را تصرف کردند سپس در حمله تلافی جویانه ارتش، "چـه" با کشتن یک سرباز برای اولین بار در عمرش دست به کشتن یک انسان زد(که البته این تازه یک شروع برای او بود)چند روز بعد از آن"چـه"تنها داوطلب اجرای حکم اعدام "اتوتیمیو" اولین خائن به گروه شد(خود فیدل هم به این کار رغبتی نشان نداد).طبق قوانین"فیدل"؛خیانت به گروه مجازاتش مرگ بود.صحنه جان کندن"اتوتیمیو" بسیار رقت انگیز توصیف شده. این باز خود شروعی بود بر اعدام‌های زیادی که بعدها به دست"چـه" قبل و بعد انقلاب انجام شد.

گروه کم کم به زندگی پارتیزنی در شرایط سخت،درگیری‌های و آتش هوایی ارتش عادت نمودند.در گشت‌زنی ها"چـه" از بومیان اطراف عیادت و به معالجه آنها می‌پرداخت."چـه" توسط "فیدل"به درجه سروانی و فرماندهی دسته دوم ارتقا پیدا کرد و در زیر نامه تسلیت به"فرانک بائیس"به مناسبت مرگ برادرش،"چـه" به دستور"فیدل"به عنوان"کماندانته"یعنی فرمانده امضا نمود.لقبی که تا آخر عمر با او ماند.

تا اکتبر 1957 اعدام‌های زیادی در داخل جنبش انجام گرفت.هرچند که"فیدل"کل اعدام‌های 25 ماه مبارزه شان که به انقلاب و پیروزی ختم شد را بیش از ده نفر نمی‌داند اما آمار حقیقی به مراتب بیش از اینهاست.

"چـه" با تصرف منطقه"ال اومبریتو"،یک روزنامه به نام"ال کوبانو لیبره"(کوبای آزاد)، یک درمانگاه ابتدایی،یک تنور نانوایی،مزرعه پرورش مرغ، کارگاه زین و کفش و از همه مهمتر یک کارگاه ساخت ادوات ابتدایی جنگی به وجود آورد.
کم کم"فیدل" که کنترل کامل "سیئرا مائسترا" را در دست داشت؛ جنگ را به مناطق پایین کشاند و آنجا را منطقه آزاد اعلام نمود.برای آنجا قوانین جدید اصلاحات ارضی معین و از کشاورزان خواست مالیات نیشکر را به جای دولت به جنبش او بدهند و"چـه" را به عنوان فرمانده کل نیروها منصوب نمود."چـه"
در نوامبر 1958 با دختری چریک در جنبش آشنا شد به نام "آلئیدا مارچ". که بعد از پیروزی انقلاب با طلاق دادن همسر اولش؛ "آلئیدا"همسر دومش شد.

در اواخر سپتامبر 1958 "چـه" با در دست گرفتن کنترل راه آهن"سانتاکلارا" قطار کمکی از سوی"باتیستا" حاوی بزرگترین محموله مهمات کشور که برای جلوگیری از سقوط شهر فرستاده شده بود، را تصرف کرد و بعد از چندین روز نبرد خونین، شهر بزرگ "سانتاکلارا" را فتح نمود.قبل از این پیروزی "باتیستا" در

1 ژانویه 1959 با همراهان خود به کشور دومینیکن فرار نمود.

"چـه" از سوی"فیدل" به فرماندهی پادگان"لاکابانیا"منصوب شد.در همین حال"فیدل" با فتح"سانتیاگو" در 8 ژانویه 1959 سوار بر تانک درمیان ابرازاحساسات گرم خیل جمعیت وارد"هاونا"پایتخت کوبا شد که این به معنی پیروزی قاطع انقلاب کاسترو بود.خانواده "چه" بعد از مدتها برای دیدار او به کوبا آمدند. خانواده "چه"علاوه بر فرماندهی پادگان "لاکابانیا" و تاسیس آکادمی دران،یکی از موسسان سازمان اطلاعات و امنیت کوبا(G-2)هم شد.

"چـه" به دستور"فیدل"به عنوان دادستان کل کشور مسئول تشکیل و اداره دادگاه‌های انقلاب که آن‌را"کمیسیون پاکسازی"نامیده بودند در "لاکابانیا" شد که وظیفه اش تصفیه دستگاه دولت و ارتش از نیروهای رژیم قبل در کشور و نیروهای غیروفادار و معتقد به حزب جدید بود.صدور حکم نهایی با "چـه" بود. ابتدا جاسوس‌ها، ماموران شکنجه، صاحب منصبان ارتش از رژیم قبل؛ تیر باران شدند فقط طی سه ماه، بیش از پانصد نفر اعدام شدند.تعداد کشته شده‌ها طی چند ماه بعد به بیش از هزار نفر رسید.موج اعدام‌ها موجب واکنش شدید جهانی برعلیه کوبا شد.به ویژه تیرباران هفتاد نفر سرباز اسیر توسط"رائول کاسترو".سرانجام در آوریل1959 "فیدل" به خاطر فشار افکار عمومی جهان، علی رغم میل باطنی"چـه"،دستور توقف اعدام را صادر کرد.
"چـه" در سخنرانی هایش دائما از بسط انقلاب به کل قاره سخن می‌گفت و مشغول تربیت نیروهای چریکی جدید برای راه اندازی انقلاب در سایر کشورهای قاره بود. او در 7 فوریه 1959 رسما به عنوان شهروند کوبا شناخته شد.
در 12 ژوئن 1959 "چـه" برای ایجاد روابط تجاری به منظور فروش نیشکر(منبع درآمد عمده کوبا) به عنوان سفیر"فیدل"به 14 کشور من جمله مصر، هند، یوگسلاوی،سیلان و ژاپن رفت."چـه" بعد از بازگشت ازسوی"فیدل" به عنوان"رئیس سازمان توسعه صنایع" با حفظ سِمت‌های قبلی مشغول به کار شد.مدتی بعد او به عنوان "اولین رئیس بانک مرکزی" کوبا منصوب شد.اسکناس‌های جدید کوبا منقش به امضای "ال چه " شد.(جالب آنکه "چه" قبل از پیروزی انقلاب بانک را خودکامه ترین سازمان مالی دانسته و حتی در زمان مبارزه یکبار طرح حمله به بانک‌های شهر"لاس ویاس"را هم داشت که به علت مخالفت در جنبش عملی نشد)که البته این دو انتصاب مثل تمام انتصابات"فیدل"در دولت؛کارشناسی شده نبود(چون"چـه"حتی ابتدایی ترین تخصص‌ها را هم در این دو شغل مهم مثل سایر صاحب منصبان دولت جدید انقلابی کاسترو نداشت).در مراسم تشییع 100 قربانی انفجار کشتی مهمات خریداری شده از بلژیک در"هاوانا "،یک عکاس جوان کوبایی به نام"آلبرتو کٌردا"مشهورترین عکس"چـه"را انداخت.عکسی که بعدها شهرت جهانی یافت؛چهره ‌ای مردانه،مصمم و نگاهی آشتی ناپذیر و برآشفته از "چـه"را نشان می‌دهد.

در 7 اکتبر 1960 "چـه" که برای چهل و سومین سالگرد انقلاب شوروی وارد مسکو شد و علاوه بر"خروشچوف"رهبر شوروی و سران حزب کمونیست شوروی و جهان؛"ماریو مونخه"رئیس حزب کمونیست بولیوی را هم دید.فردی که تاثیر یا به عبارتی تقصیر زیادی در جریان مرگ "چـه" داشت."چـه" را باید پایه گذار اصلی روابط کوبا و شوروی دانست.او بعدها در تلویزیون کوبا با ستایش چین و کره، از شوروی به عنوان یک کشور عقب مانده در برخی جهات نام برد."چـه"در سال 1960 و 1961 (روزی که رسما به عنوان وزیر صنایع مشغول کار شد) دو بار مورد ترور نافرجام قرار گرفت.

در اوت 1961 "چـه"در کنفرانس اقتصادی سازمان کشورهای قاره آمریکا در اوروگوئه،شرکت و در آنجا با خانواده اش دیدار کرد.در19 اوت به صورت کاملا محرمانه برای اولین بار بعد از ترک آرژانتین و برای آخرین بار در عمرش طی سفری یکروزه به کشور خود رفت.چون"فروندیس"،رئیس جمهور آرژانتین می‌خواست از اهداف و نیات سران انقلاب کوبا مطلع شود."چـه" بلافاصله مجدد به اروگوئه بازگشت.اما علی رغم تمام پنهانکاری‌ها؛ جریان این سفر لو رفت.

در 1962 بنا به پیشنهاد"خروشچوف"و رایزنی های"رائول کاسترو"،موشک‌های "سام – 2 "و "کروز" شوروی در کوبا مستقر شد.اما مدتی بعد توسط آمریکا شناسایی و شوروی با گرفتن قول حمله نکردن آمریکا به کوبا،آنها را به شوروی استرداد نمود.

در 1962"چـه" گروه‌های چریکی به نیکاراگوئه، پرو و گوآتمالا فرستاد.اما همه اینها برای"چـه" مقدمه‌ای بود برای شروع انقلاب در آرژانتین و آرژانتین هدف نهایی او بود.به همین دلیل"خورخه ریکاردو ماسه تی"(دوست همرزم، خبرنگار؛ دست پروده و هموطن "چـه" در مائسترا) با گروهی به آرژانتین فرستاد.اما این عملیات به شکست کامل انجامید.بیشتر افراد کشته شدند و از سرنوشت"ماسه تی"هم هرگز خبری به دست نیامد.بدترین نتیجه این شکست یافتن مدارکی دال بر رهبری غیرمستقیم"چـه"بر این گروه توسط مقامات آرژانتینی بود.

در4 نوامبر 1964 "چـه" برای آخرین بار به "مسکو" رفت و بعد از آن هم برای شرکت در نوزدهمین مجمع عمومی سازمان ملل با یونیفرمی نظامی و کلاه کج چریکی به "نیویورک"رفت و میان اعتراض و توهین شدید مردم وارد سازمان ملل شد و سخنرانی‌های جنجال برانگیزی راجع به امپریالیست بودن آمریکا و سرسپردگی بیشتر کشورهای قاره ایراد کرد و از آنجا یک دور کامل در کشورهای آفریقایی زد و در مصر طرح انقلاب چریکی در کنگو (زئیر) را با"جمال عبدالناصر" درمیان گذاشت که"جمال" با برحذر نگه‌داشتن"چـه" از سرنوشت تارزانی؛این عملیات را طرحی از پیش شکست خورده توصیف کرد."چـه" در الجزایر آخرین سخنرانی رسمی عمرش را به عنوان یک مقام بلندپایه کوبا ایراد کرد.او بعد از بازگشت به کوبا به پیشنهاد "فیدل" به کنگو رفت. او با قیافه مبدل ابتدا به "دارالسلام"ْ پایتخت تانزانیا در حالی رفت که شاهد تولد چهارمین و آخرین فرزندش (از همسر دومش) نبود.او قبل از رفتن یک نامه به"فیدل" نوشت که بعدها به "وصیت نامه "چـه" معروف شد. او در این نامه ضمن خداحافظی با"فیدل" و ستایش او و استعفا از تمام پست‌های دولتی و رسمی اش و حتی سلب شهروندی کوبا؛ مسئولیت این سفر را شخصا خود به عهده گرفت.البته" فیدل" بعد از 6 ماه بر اثر فشار افکار عمومی در مورد پرسش از سرنوشت "چـه" آن را علنی ساخت اما نگفت"چـه" دقیقا در کجاست."چـه" همچنین برای پدر و مادر برای همسر و فرزندانش و برای بسیاری از دوستان نامه خداحافظی جداگانه‌ای نوشته بود.

در 24 آوریل 1965 "چـه" به همراه 13 چریک زُبده کوبایی به صورت کاملا محرمانه وارد کنگو شد و در جنگل یک اردوگاه نظامی به وجود آورد.اما افراد کنگویی بسیار تنبل، ترسو، از زیرکاردر رو، خرافاتی و بی انضباط بودند و نسبت به چریک‌های کوبایی رفتار بسیار بدی داشتند و همین‌ها موجبات شکست‌های پی در پی گروه را فراهم آورد و "چـه"که به خاطر مرگ مادرش بسیار ناراحت بود با کسب تکلیف از "فیدل" به خاطر شکست عملیات‌ها با منحل کردن کل عملیات؛ همراه باقی مانده افرادش مجبور به ترک کنگو شد."چـه" در یک اتاق در سفارت کوبا در "دارالسلام" تانزانیا به مدت 6 ماه پنهان شد.در ژوئیه 1966 "آلئیدا" به صورت کاملا سری با قیافه‌ای مبدل نزد "چـه" آمد و 6 هفته‌ای کنار او بود. به پیشنهاد "فیدل" برای آموزش نیرو و تدارک تجهیزات مخفیانه به کوبا بازگشت و به صورت کاملا سری تحت شدیدترین تدابیر امنیتی؛جایی در حومه "هاوانا" مستقر شد.
اینکه پیشنهاد رفتن به بولیوی که سرانجام به مرگ"چـه" انجامید دقیقا از سوی چه کسی بوده هنوز هم مشخص نیست. هرچند که"فیدل" این پیشنهاد را از جانب خود "چـه" ذکر کرده اما طبق مدارک و شهادت افرادی در این مورد؛ این خود "فیدل" بود که در بهار 1966 به "چـه" پیشنهاد رفتن به بولیوی و راه اندازی انقلاب در آنجا را نمود.چون "فیدل" با "ماریو مونخه" رهبر حزب کمونیسم بولیوی راجع به مساعدت در این امر به تفاهم رسیده بود. هرچند که عدم همکاری"مونخه"بعد از عزیمت "چـه" به بولیوی شاید یکی از اصلی ترین عوامل کشته شدن"چـه" در آینده شد. اما جدا از تمام اینها عوامل دیگری نیز برای ترک کوبا و رفتن "چـه" به بولیوی(یا هر جای دیگر) برای راه اندازی مجدد انقلاب وجود داشت:

1- درگیری های"فیدل" و "چـه" به خاطر اختلاف سلیقه آنها و تفاوتی که در خط مشی"فیدل" پدید آمده بود."فیدل" بیشتر متمایل به حفظ قدرت در کوبا بود و برای او تقریبا کار انقلاب به نتیجه دلخواه رسیده بود.درحالی که "چـه" طبق قرار اولیه اش با "فیدل"که شرط همراهی با او را گسترش انقلاب در کل قاره آمریکا بعد از پیروزی انقلاب در کوبا قرار داده بود؛ نمی‌خواست انقلاب فقط در کوبا محصور و محدود بماند.

2- پشیمانی و نارضایتی از حضور غیرمستقیم خود در عملیات‌های چریکی در کشورهای دیگر قاره آمریکا به علت عدم حصول نتیجه مطلوب.

3- دلسرد شدن از وضعیت انقلاب در کوبا. چون دیگر روحیه انقلابی روز به روز در میان مقامات کوبا رو به تضعیف و کمرنگ شدن بود و فعالیت‌ها به روزمرگی رسیده و شعله انقلاب در حال خاموش شدن بود.

4- زیر سوال رفتن برنامه‌های اقتصادی"چـه" در وزارت صنایع، به علت تحصیل نتایج ضعیف(دلیلش بی تخصصی او بود).

5-از بین رفتن صمیمیت "چـه"و اعضای دولت و حزب به علت خارجی بودن"چـه" (کم‌کم اعضای به این موضوع نوعی حساسیت منفی پیدا نمودند).

6- احساس وظیفه تاریخی"چـه" برای آزادسازی کشورهای قاره به ویژه آرژانتین از استثمار امپریالیستی آمریکا.

7- اختلاف روس‌ها با " فیدل"به خاطر گرایشات مائوئیستی"چـه" و تمایلش به چینی‌ها (از دلایلی که موجب شد فیدل کلا "چـه" را از کانون قدرت و حتی کوبا دور نگه‌دارد)

8- گذشتن"چـه" از 35 سالگی و نزدیک شدن او به 40 سالگی(سنی که هرگز به آن نرسید) که از لحاظ چریکی برای یک رنجر اتمام سن مفید حرفه‌ای محسوب می‌شد.

او می‌دانست با توجه به بیماری آسم؛ او از سایر چریک‌ها حتی زودتر به نقطه پایان این سن حرفه‌ای خواهد رسید.

9- نامه خداحافظی به"فیدل"و سایرین و استعفا از تمام مشاغل دولتی و حتی شهروندی کوبا به خاطر راه اندازی انقلاب در سایر کشورها و حال آنکه مهمترین این نامه‌ها یعنی نامه‌ای که به فیدل نوشته بود، در سطح بین المللی افشا شده بود.لذا او با توجه به آن روحیه سرسخت؛ مناعت طبع و غرور نظامی که داشت،دیگر بازگشت به کوبا برایش غیرممکن بود. به همین دلیل بعد از شکست در کنگو که انتظار می‌رفت برایش درس عبرتی باشد، نتوانست به زندگی عادی برگردد.لذا فقط و فقط یک راه داشت و آن هم تلاش مجدد برای راه اندازی انقلاب.حال به هر قیمتی،حتی به قیمت جانش.
"چـه"در مخفیگاهش در حومه"هاوانا"مشغول آموزش گروهش شد.حتی"ماریو مونخه" هم در آنجا تحت تعلیم عملیات چریکی قرار گرفت. "چـه" قبل از ترک کوبا پیامی برای کنفرانس سه قاره نوشته بود که در آن به نحوی مرگ خود را پیش بینی کرده بود.در نوامبر 1966 او با هویت جعلی"رامون" و یک گریم سنگین وارد "لاپاز" پایتخت بولیوی شد. و با 21 نفر که 9 نفرشان بولیویایی بودند به کوهستان رفت و تشکیل یک اردوگاه چریکی داد و آ‌‌ن‌را "ارتش آزادی بخش ملی" نامید.در 31 دسامبر"ماریو مونخه"آمد ولی نتوانست مقام رهبری کل مبارزه مسلحانه را از "چـه" برای خود بگیرد. به همین دلیل و همچنین عدم‌تفاهمش با "چـه" و آنتریک‌هایی که از سوی شوروی وجود داشت؛"مونخه" افرادش به جز 4 نفر، بقیه را از گروه جدا و با خود برگرداند و چه با 24 نفر تنها ماند و این شاید بزرگترین
خیانت در حق "چـه"بود.هنوز هم همسر "چـه" از "مونخه" با عنوان "سرخپوست کثیفی که بزرگترین خیانت را به شوهرم کرد" نام می‌برد.

23مارس1967 اولین درگیری گشتی‌های ارتش با گروه"چـه" اتفاق افتاد که پیروزی از آن گروه بود.اما همین خود زنگ خطر را برای مقامات بولیوی به صدا در آورد و دولت که آنها را"ماموران کمونیسم کاسترو"لقب داده بود با جریحه دار نمودن احساسات بیگانه ستیزی مردم بولیوی،آنها را علیه چریک‌ها برانگیخت.البته هنوز درمورد هویت رهبر جنبش تردید وجود داشت.در این زمان"رویدکس"از سوی سازمان سیا برای شکار"چـه"وارد بولیوی شد.

"چـه" درین مدت باز گرفتار آسم و از لحاظ جسمی بسیار ضعیف شده بود. حلقه محاصره ارتش بولیوی روز به روز تنگ تر و کمک‌ها از خارج به"چـه" کمتر می‌شد."روخاس"دهقانی بود که در ازای پول، بعضی از مایحتاجشان را تامین می‌کرد اما بعد از مدتی با خیانت او دسته"خوآگین" که از گروه "چـه" جدا افتاده و در جنگل‌ها گم شده بودند توسط ارتش بولیوی قلع و قمع شدند. "چـه" و باقیمانده گروهش در اوج استیصال بودند، چرا که علنا ارتباطشان با دنیای بیرون قطع شده بود و تنها یک رادیو در اختیارشان بود.آنها در 26سپتامبر به دهکده تقریبا متروکه"لاایگرا"در نزدیکی کوه‌های"آند"رسیدند.جایی که مقتل شان بود.

سرهنگ "آنایا" فرمانده هشتمین لشکر ارتش و "فلیکس رویدکس"که یونیفرم نظامیان بولیوی را به تن کرده بود وارد آنجا شدند.در 8 اکتبر گروه سروان "گاری پرادو سالمون"با گروه باقی مانده "چـه" به مدت یک شبانه روز به نبردی سخت پرداختند. به جز دو تن از افراد "چـه" مابقی همه کشته شدند.خود "چـه" هم پایش زخمی و اسلحه اش طی نبرد از کار افتاده بود.سرانجام یک گروهبان سرخپوست به نام "برناردنیو اوآنکا" از میان بوته‌ها "چـه" را دید و او را دستگیر کرد."چـه" به صراحت خود را معرفی نمود و گفت:"بس کنید دیگر.من کماندانته ارنستو چه گوارا هستم.زنده من بیشتر به دردتان می‌خورد تا مرده من". سروان"پرادو" با تطبیق چهره"چـه" با نقاشی که از صورتش توسط "سیروبوستس" نقاش آرژانتینی که از سربازان "چـه" در گروه بود ولی بعد از جدا شدن از گروه دستگیر و همه چیز را لو داده بود، انطباق داد خبر دستگیری"ارنستو چه گوارا" را مخابره نمود."چـه" را همراه دو نفر باقی مانده از گروهش(ونی یو – چی نو)،زخمی و با دست و پای بسته در اتاق‌های جداگانه مدرسه روستا زندانی نمودند.در پی انتشار خبر، سرهنگ"رویدکس" آمد و از تمام مدارک همراه "چـه" عکس گرفت."چـه" به او اجازه بازجویی نداد."چـه"شرایطی بسیار اسفناکی داشت. چهره‌ای زرد و تکیده.ریش و موهایی بلند و ژولیده.بدنی که مدتها از استحمام محروم مانده بود.قطعه چرمی که به‌جای کفش بر پاهایش پیچیده بود.

در ساعت دوازده و ربع ظهر 9 اکتبر، پیامی از سوی رئیس جمهور بولیوی برای سرهنگ"آنایا"مخابره شد.پیام کد 600 بود. مفهوم این پیام رمز، کشتن و سربه نیست ساختن"چـه" بود.تلاش‌های"رویدکس" که می‌خواست او را برای بازجویی و استفاده بر علیه"فیدل" زنده به آمریکا ببرد نتیجه بخش نبود. او قبل از تیرباران "چـه"را به بیرون آورد و با او عکس گرفت.هنوز"چـه"زنده بود که خبر کشته شدنش حین درگیری به سراسر جهان منتشر شد.
سرانجام گروهبانی به نام"ماریو تران"به بهانه خونخواهی همرزمانش داوطلب کشتن او شد."ماریو تران" وقتی وارد اتاق مدرسه شد "چـه" با مخاطب قرار دادنش؛ آخرین جمله زندگی‌اش را بیان کرد:" می‌دانم که برای کشتن من آمده ای؛ شلیک کن بزدل.تو یک مرد را خواهی کشت".

"تران"بنا به دستور فرماندهانش، به پایین گردن"چـه" شلیک کرد.(تا بگویند که حین نبرد کشته شده)گلوله‌ها به دست و پای «چه» اصابت کرده بود و"چـه" برای آنکه از شدت درد فریاد نزند مچ دست خود را گاز گرفته بود. اینبار"تران"او را به رگبار بست و ساعت یک و ده دقیقه بعد از ظهر سه شنبه 9 اکتبر سال 1967 میلادی سرهنگ دکتر"ارنستو چه گوارا"، بزرگترین چریک جهان در سی و نه سالگی کشته شد.

«چـه» پس از مرگ

جسد او را به پایه‌های هلیکوپتر بستند و همراه "فلیکس رویدکس" به حومه شهر "وایه گرانده" بردند.لوازم شخصی او من جمله پول‌هایش و خلاصه هر آنچه به همراه داشت بین"رویدکس"و سایرین تقسیم شد.ژنرال"کاندیا"که ابتدا قصد داشت سر "چـه" را به عنوان مدرک قطع کند(چون باید جنازه سر به‌نیست می‌شد تا قبر "چه" مشخص نباشد، سرانجام به بریدن دو بازوی او از کتف اکتفا کرد. از صورت او 2ماسک موم و از تمام انگشتان او اثر انگشت برداشتند. بامداد 11 اکتبر جسد توسط سرهنگ"سلیچ"طبق دستور ناپدید شد، لذا شبانه به صورت مخفیانه جسد او و 6 تن از همرزمانش را در اطراف باند فرودگاهی در حومه"وایه گرانده"در یک گور دسته جمعی دفن شد."روبرتو "برادر "چـه" 11 اکتبر رسید ولی علی‌رغم تلاش زیاد نتوانست بفهمد محل دفن برادر کجاست.راز مزار"چـه" تا 28 سال مخفی ماند تا اینکه سرانجام توسط"جان لی اندرسن"روزنامه نگار و نویسنده آمریکایی از ژنرال"ماریو وارگاس سالیناس"کشف و به جهانیان اعلام شد.دست‌های"چـه"(بنا به درخواست"فیدل")به کوبا فرستاده و بعد از 28 سال در اکتبر 1997 اسکلت بدون دستش نیز به کوبا آورده و در مقبره‌ای که برای "چـه" در حومه شهر"سانتا کلارا"ساخته بودند میان ازدحام بیشمار مردم در کنار اسکلت بازوانش آرمید و به خانه به دوشی مردی که حتی جنازه‌اش هم خانه به دوش بود؛پایان داد.
از "چـه" پنج فرزند باقی مانده که همگی در کوبا زندگی می‌کنند."هیلدا" یا همان "ایلدا بئاتریس"(دختر اول از زن اول "چـه" متصدی اسناد در مهمترین مرکز فرهنگی کوبا شد ولی بعد از مدتی به علت صراحت در رفتار و گفتارش و انتقاد از حکومت کوبا مغضوب شد و در 39 سالگی درست در سنی که پدرش مرده بود بر اثر سرطان، بیماری که مادرش را هم کشت، درگذشت) "آلیدا"یا "آلیوشا"(دختر دوم پزشک متخصص آلرژیک که در قیافه و رفتار شباهت بسیاری به پدر دارد مقام سخنگوی خانواده را دارد)، "کامیلو"(پسر اول؛کارمند وزارت شیلات که"چـه" اسمش را به یاد رفیقش کامیلو گذاشت)،"سالیا"(دختر دوم؛زیست شناس دریایی) و"ارنستو"(پسر دوم؛ کارمند یک شرکت الکترونیک دولتی)"ایلدا"همسر اول "چـه" در 1974 بر اثر سرطان مرد و"آلئیدا" همسر دومش بنا به درخواست"چـه"بعد از مرگ شوهر ازدواج و هم اکنون در کوبا زندگی می‌کند.از "چـه" آثار زیادی به جا مانده.از جمله؛خاطرات موتورسیکلت، زندگی انسان و سوسیالیسم در کوبا، جنگ‌های چریکی، شکست در کنگو،تحلیل آثار مارکسیستی و.....

عاقبت قاتلان «چـه»

فرجام بیشتر قاتلان "چـه" آنقدر تلخ بود که باید گفت شایعه نفرین "چـه" به واقعیت رسید."ژنرال رنه بارینتوس"رئیس جمهور نظامی بولیوی با سقوط مشکوک هلیکوپترش در 1969 کشته شد."ژنرال خوان خوسه تورس"رئیس جمهور بولیوی بعد از ترک قدرت و فرار؛ در سال 1976 در آرژانتین تیرباران شد. ژنرال"آنایا"در پاریس توسط گروه "بریگاد بین المللی چه گوارا"ترور شد. سروان"گاری پرادو"در یک درگیری بر اثر اصابت گلوله فلج شد.سرهنگ"آندرس سلیچ"که به عنوان سفیر سیاسی به پاراگوئه تبعید شده بود به طور مخفیانه در 1973 برای راه اندازی یک شورش به بولیوی آمد اما دستگیر و در اثر شکنجه بسیار،کشته شد.سرهنگی که از "چـه" انگشت نگاری کرده بود در آلمان کشته شد."روخاس"دهقان خائن توسط "ارتش آزادی بخش ملی 2" اعدام شد."ماریو مونخه" از رهبری حزب کمونیسم بولیوی برکنار و به مسکو تبعید شد."سیرو بوستس"نقاش که صورت "چـه" را برای شناسایی به تصویر کشیده بود بعد از مرگ "چـه" بسیار منفور شد و بعد از 3 سال زندان در بولیوی، آزاد و بعد از کلی دربدری به سوئد رفت و حال تصاویری که از انسان می‌کشد همه فاقد صورت هستند.گویی همان تصویری که از صورت "چـه" کشید برایش بس است."تران" قاتل "چـه" هم هرچند هدف ترور کوبا بود، ولی با یک زندگی مخفی مجبور است برای امرار معاش به کارهای سخیف روی آورد البته او خود را قربانی این جریان معرفی می‌کند.اما عجیب ترین سرنوشت مربوط به"رویدکس"مامور سیاست.سرهنگ"رویدکس" بدون کوچک‌ترین سابقه آسم؛ساعتی بعد از مرگ "چـه" ناگهان به آسم دچار و تا آخر عمر اسیر آن شد.به گفته خودش، این بیماری که ارث "چـه"است تا آخر عمرش ملکه عذابش خواهد بود.

آنچه از «چـه»می توان آموخت

اگرچه عملکرد "چـه"در زندگی سیاسی اش نقدهای زیادی را بر می‌انگیزد اما نکات مثبت هم کم در این جریان نبوده.

او هیچ‌گاه چه قبل از پیروزی انقلاب و چه بعد از پیروزی انقلاب؛ در جریان عملیات‌های چریکی، مواقعی که شرایط زندگی برای خودش و همراهانش بسیار صعب و غیرقابل تحمل می‌شد به حقوق دیگران بالاخص غیرنظامیان تعرض نکرد.در شرایطی که چریک‌ها از کمبود غذا مجبور به خوردن گوشت گندیده، برگ و پوست درختان یا حتی اواخر مجبور به خوردن مرکب‌ها، اسب‌ها و قاطرهای خود که نوعا ادوات جنگی‌شان به حساب می‌آمد، شدند به زور یا بدون پرداخت بهای چیزی را از دهقان یا مغازه داری نستاند و مجازات مرگ را برای کسانی که از این قانون تخطی کنند اجرا نمود.

"چـه"هیچ گاه همرزم یا زیردستی را به خاطر ناتوانی در ادامه راه در مسیر رها یا هلاک نکرد.کاری که بعدها در نفوذ چریکی هموطنش"ماسه تی"(مامور"چـه") و گروهش در خاک آرژانتین به دستور "ماسه تی"در مورد یکی از سربازانش به نام"آدولفو روتبلات" (که به علت ناتوانی ناشی از آسم قادر به همراهی گروه نبود و وضعیتش موجب تضعیف روحیه گروه و کند شدن روند پیشروی دسته می‌شد)انجام شد.او به دستور "ماسه تی"به شکل دردناکی کشته شد.

"چـه"هیچ گاه از موقعیت اش قبل و بعد از پیروزی انقلاب، سوء استفاده نکرد و تفاوتی از لحاظ موقعیت اجتماعی برای خود و خانواده اش در بسیاری جهات با دیگران قائل نشد.او فقط دویست و پنجاه دلار به عنوان حقوق کماندانته‌ای دریافت می‌کرد و از هزار دلار حقوق ریاست بانک مرکزی یا از حقوق وزیر صنایع امتناع می‌کرد چون خود را به عنوان یک الگوی پرولتاریا می‌دانست.
"چـه" اسطوره ضد استبدادی بود که حتی امروزه اسم او همچنان به عنوان پرچم و نماد استعمارستیزی و استثمارستیزی به روشنی می‌درخشد. او با دفاع از حقوق مستضعفان،دشمن آشتی ناپذیر افکار امپریالیستی بود."ژان پل سارتر"(فیلسوف نامدار)که به همراه"سیمون دوبودار"سال 1960 به کوبا آمده بود بعد از دیدار "چـه" او را نه تنها یک چریک روشنفکر بلکه انسان کامل عصر حاضر لقب داد. مردم بولیوی هنوز هم او را "حضرت ارنست" نامیده و به او تقدس می‌جویند و به خود مباهات می‌ورزند، چرا که"چـه" را کشته راه آزادی خود می‌دانند.
آن یک شب و روز کاملی که "چـه" بعد از مرگ با چشمانی مفتوح و دریده و با دهانی نیمه باز روی تخت رختشوی‌خانه‌ای در پشت بیمارستان"نوئسترو دمالتا"در"وایه گرانده"در معرض دید عموم قرار گرفته بود به طرز عجیبی زنده به نظر می‌رسید. نگاه نافذش بعد از مرگ، گویی تمام مردم بولیوی را شرمسار مرگ خویش ساخته بود.در چهره او نشانی از مرگ نبود. به قول خودش در جایی که مرگ غافلگیرش کرده،از آن استقبال نموده بود.او با تمام وجودش مرگ را با تمام عظمتش، (همچون قاتل خود)به سخره گرفته بود.صحنه عجیب،احساسات غریب بازدیدکنندگان جسدش بود.ازدحام جمعیت برای دیدن جنازه او صف بسته بودند. بی درنگ حافظه تاریخی ما را یاد واقعه‌ای شبیه به آن که 27 سال قبل از آن در مکزیک برای سلف "چـه" یا حتی شاید الگوی او که "چـه" و سرنوشتش را در بسیاری جهات شبیه او دانسته اند، اتفاق افتاده بود جلب می‌کند. در 1940 وقتی"لیبا برانشتین" معروف به"لئون تروتسکی"مرد شماره دو یا حتی به زعم بعضی، مرد شماره یک انقلاب بلشویکی اکتبر 1917 شوروی توسط "رامون مرکادر"عامل "جوزف استالین"(رهبر وقت شوروی) در مکزیک به طرز وحشیانه‌ای کشته شد، جسد او در تابوتی روباز در یک ماشین نعشکش برای تدفین از خیابان‌های مرکزی پایتخت مکزیک به سوی گورستان تشییع شد.گویند قریب دویست هزار نفر که علی رغم حضور کمونیست‌ها، مارکسیست‌ها و تروتسکیستها، بودند برای تشییع او، در دو طرف خیابان در حالی که کلاه هایشان را به نشانه احترام از سر برداشته بودند با چهره‌ای محزون او را مشایعت می‌نمودند. چنین جمعیت غیرفرمایشی و مردمی، علاوه بر اینکه برای تشییع یک فرد(حتی با شهرت و طرفدار بودن تروتسکی) در یک کشور غریب بسیار نادر است، از لحاظ اینکه یک فرد کمونیست چه کرده که نزد این‌همه انسان دارای چنین احترامی بوده بسیار حائز اهمیت، معنی‌دار و تامل برانگیز است.تفاوت"چـه" و"فیدل"شاید بی‌شباهت به تفاوت " تروتسکی"و "ولادمیر ایلیچ اولیانوف"معروف به "لنین" (موسس اتحاد جماهیر شوروی و مرد شماره یک انقلاب اکتبر 1917) نباشد."چـه" ذاتا انسانی درست تر، شجاع تر، صریح تر،رک و راست تر از "فیدل کاسترو" بود. دقیقا همین تفاوتها را "تروتسکی"نسبت به"لنین"داشت. اما شاید عمده تفاوت"فیدل"و "چـه" که منجرب عمر طولانی"فیدل"و عمر کوتاه "چـه" شد این بود که "چـه" ذاتا بیشتر یک چریک بود تا یک سیاستمدار و "فیدل"ذاتا بیشتر یک سیاستمدار هست تا یک چریک.

"چـه" تشنه مبارزه برای کسب آزادی انسان‌ها بود در حالی که"فیدل"بیشتر عطش اکتساب قدرت و مقام را داشت. شاید همین‌ها بود که موجب شد اواخر بین "چـه" و "فیدل"اختلافاتی بروز کند و شاید همین اختلافات یکی از دلایل ترک کوبا توسط"چـه" بود.

"چـه" نیز چه در آن روز نمایش جسدش و چه روزهای بعد، حتی الان هم همچنان جذبه خود را به‌عنوان پرجذبه ترین چریک قاره آمریکا و حتی جهان حفظ نموده. هنوز در سراسر جهان اسم او زینت بخش مراکز سیاسی، اجتماعی، علمی، فرهنگی و هنری بسیار زیادی است. حتی عکسش به‌عنوان برندی معتبر روی جلد برخی از کالاهای تجاری در بازارهای جهانی مطرح است. همچنان اسم او با"مبارزه برای آزادی توده‌ها" و واژه مقدس و مظلوم "آزادی"گره خورده. از تمام اینها فقط می‌توان یک نتیجه گرفت و آن اینکه به قول مردم بولیوی "چـه یُـوه ". یعنی "چـه" زنده است. آری زنده ماندن بعد از مرگ در بین مردم و محبوبیت پس از مرگ، شاید باشد آنچه از "چـه" می‌توان آموخت.

*افتاب یزد