کد خبر: ۱۵۵۰۰
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۳۹۲ - ۱۵:۲۶
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۱۶۷۹

جزئیات تسخیر سفارت امریکا از زبان یک گروگان/ اگر آن روز شلیک کرده‌بودیم...

 وقتی آنها سر رسیدند، به ما دستور داده شد که گاز اشک‌آور نزنیم و تیر شلیک نکنیم. من هنوز فکر می‌کنم اگر آن روز شلیک کرده بودیم زنده نمی‌ماندیم. به نظرم می‌رسید همه‌ی آنها زیر لباس‌هایشان اسلحه پنهان کرده‌اند ولی نمی‌خواهند شلیک کنند...»

به گزارش خبرآنلاین، مراسم رونمایی از کتاب «گروگان‌گیری ایرانی» خاطرات یکی از بازداشت‌شدگان تسخیر لانه جاسوسی امریکا در تهران عصر دیروز در خبرگزاری فارس برگزار شد. کتابی که در آن راکی سیک من خاطرات خود از 444 روز بازداشت در تهران را نوشته و به رفتار مثبت ایرانی‌ها با وی و همراهانش اشاره کرده است. این خبرگزاری بخشی از فصل نخست این کتاب را که خاطرات «راکی سیک من» از لحظات اولیه حضور دانشجویان پیرو خط امام(ره) در اطراف سفارت امریکا(لانه جاسوسی) است منتشر کرده که در ادامه می‌خوانید:

«اشغال سفارت در صبح 4 نوامبر 1979 اتفاق افتاد. ما منتظر رخداد خاصی نبودیم، هر چند با توجه به اتفاقات روز قبل احتمال ایجاد دردسر می‌رفت. به ما خبر رسیده بود که قرار است بیرون سفارت تظاهرات گسترده‌ای بر پا شود که در آنجا امام خمینی قصد داشت صحبت کند. با ورود شاه به آمریکا احساسات ضد آمریکایی شدت گرفته بود و با توجه به احتمال ازدحام جمعیت شورشی، همه‌ نیروهای نظامی از روز 3 نوامبر به حالت آماده‌باش درآمده بودند تا از سفارت محافظت کنند. تمام افراد غیرنظامی آمریکایی نیز به مکان‌های امن پناه برده بودند.

با وجود برپایی تظاهرات عظیم و پر شور مشکلی ایجاد نشد، حتی پلیس ایران نیز برای کنترل جمعیت در صحنه حضور داشت. در آخرین ساعات روز، اوضاع به حالت عادی برگشت. اعضای غیرنظامی به سفارت برگشتند. تا قبل از غروب، بازی والیبال و تنیس در محوطه برپا بود. آن شب با جیل تماس گرفتم و به او گفتم که اوضاع کمی وخیم شده ولی جای نگرانی نیست. این آخرین باری بود که تا پیش از پانزده ماه اسارت توانستم با او صحبت کنم. فردای آن روز ‌یعنی‌ یکشنبه 4 نوامبر هوا بارانی بود. از طرف گارد نیروی دریایی به من تلفن شد. قرار بود برای آخر هفته ‌یک مانور نظامی ترتیب داده شود؛ از این رو می‌بایست ‌یونیفرم مرتب می‌پوشیدیم. از من خواستند‌ یونیفرم‌های نیروی دریایی را بردارم و آنها را به رختشویی ببرم؛ اصلاح کردم و لباس پوشیدم:‌ یک جفت جوراب آبی، لباس و کراوات آبی و بارانی چرمی. آن روز حتی صبحانه هم نخوردم چون می‌خواستم برای مرخصی آن روز وقت بیشتری داشته باشم. خوب به‌ یاد دارم که اتاقم آن روز شبیه کاروانسرا شده بود. همه چیز به هم ریخته بود حتی رختخوابم را هم مرتب نکرده بودم چون فکر می‌کردم شب برمی‌گردم. باورم نمی‌شد که دیگر آن اتاق را نمی‌بینم.

حدود ساعت 8 وارد محوطه‌ سفارت شدم. طبق معمول نگهبانان ایرانی بیرون ساختمان ایستاده بودند. قرار بود آنها امنیت ما را تضمین کنند. گاهی اوقات آنها هم به سرشان می‌زد و در حالی که ما از ساختمانِ بین‌شان وارد محوطه می‌شدیم، اسلحه‌ خود را به طرف ما می‌گرفتند. این مسئله را به پلیس ایران گزارش داده بودیم ولی چیزی عوض نشده بود. بعضی از آنها طوری رفتار می‌کردند که انگار از آمریکایی‌ها متنفرند، گاهی به نظر می‌رسید بدشان نمی‌آید به ما شلیک کنند.

در حالی وارد سفارت شدم که درهای ورودی توسط نگهبانان امنیتی تحت کنترل بود. آن روز نوبت پست کرپ ویلیام و گالیگوس بود. مستقیم رفتم دفتر نیروی دریایی و به گروهبان هرمنینگ، پرسینگر، مولر و والگر ملحق شدم که داشتند خود را برای مانور دریایی آماده می‌کردند. لیست افرادی را که باید ‌یونیفرم‌هایشان را به اتوشویی می‌دادم آماده کردم و نیز فیلم‌هایی را که قرار بود با محموله‌ی برگشتی به آلمان بفرستم جمع کردم تا دوباره برای ما فیلم‌های جدید بفرستند.

بعد از اینکه تمام فیلم‌ها را جمع کردم، به خانه‌ کاردار رفتم تا فیلمی را که شب گذشته پخش کرده بودند، بگیرم. تصمیم گرفتم توی سفارت گشتی بزنم. همان‌طور که قدم می‌زدم، صدای شعارهایی را می‌شنیدم که از حوالی ما به گوش می‌رسید. یک بی‌سیم همراهم بود. می‌بایست با افراد سرپست تماس بگیرم و آنها را در جریان خبرها قرار دهم. آن‌روزها این‌قدر تظاهرات اتفاق می‌افتاد که تقریباً برای ما عادی شده بود. حوالی ساعت 9:30 بود. در منزل کاردار چند دقیقه با آشپز در مورد منوی غذای روز مانور صحبت کردم و سپس به سفارت برگشتم. صدای تظاهرات نزدیک‌تر می‌شد ولی در آن لحظه اصلاً به آن فکر نمی‌کردم. نوارها را بسته‌بندی کردم و چند خرده‌کاری دیگر را هم ترتیب دادم و آماده‌ی ترک سفارت شدم. همان‌طور که داشتم از در جلویی ساختمان می‌گذشتم به گالیگوس گفتم که برای ناهار او را می‌بینم. حالا ازدحام تظاهرکننده‌ها را می‌دیدم که وارد محوطه می‌شدند. توجه زیادی نکردم؛ مشغول گپ زدن با خانم خدمتکاری بودم که او هم مثل من داشت از محوطه خارج می‌شد.‌ یک‌دفعه از بی‌سیم پیامی ارسال شد که «همه‌ی پرسنل به سفارت برگردند»، فوراً دویدم به طرف سفارت. نمی‌دانستم چه خبر است اما می‌توانستم بشنوم که ازدحام جمعیت نزدیک‌تر شده است. درهای آهنی را می‌دیدم که مقابلم بسته می‌شد، پس با سرعت هر چه تمام‌تر وارد ساختمان شدم.

در حالی که درهای ساختمان بایگانی پشت سرم قفل می‌شد، با دوربینی که در بالای ساختمان نصب شده بود بیرون را نگاه کردم. تظاهرکنندگان داشتند از دیوارهای سفارت بالا می‌آمدند. فوراً خودمان را مجهز کردیم با کلاه‌خود و تفنگ پی850 . می‌بایست‌ یونیفرم‌های نظامی خود را می‌پوشیدیم ولی ‌یونیفرم من در تظاهرات عظیم روز قبل پاره شده بود. ماسک گازم را به سرعت گذاشتم. خیلی جا خورده بودم. سرپست خود برگشتم، مأمور بودم به اتاقکی بروم که درست کنار در ورودی تعبیه شده بود؛ از این اتاق می‌شد بیرون را دید.

می‌توانستم جمعیتی را ببینم که بیرون داد و فریاد می‌کردند. آنها با خودشان تپانچه و تفنگ شکاری حمل می‌کردند. نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. آنها می‌گفتند که فقط می‌خواهند با ما صحبت کنند و قرار نیست کسی صدمه ببیند. حدود یک‌ربع بعد از رادیو پیامی دریافت کردیم که آنها پنجره‌ی زیرزمین را که پشت بایگانی قرار داشت شکسته‌اند. می‌بایست در پله‌های زیر زمین مستقر می‌شدیم تا از ورود تظاهرکنندگان به طبقه‌ی اول ساختمان جلوگیری می‌کردیم. به طور تصادفی ‌یک نفر گاز اشک‌آور خالی کرد و هوا پر از گاز شد و ما مجبور شدیم ماسک بگذاریم. همه چیز وحشتناک بود. دانشجویان همچنان از پنجره‌ی زیرزمین وارد می‌شدند و ما باز منتظر ورود پلیس ایران بودیم که به ما کمک کند. برای اینکه کشتاری رخ ندهد، فقط ایستادیم و منتظر دستورها شدیم. وقتی آنها سر رسیدند، به ما دستور داده شد که گاز اشک‌آور نزنیم و تیر شلیک نکنیم. من هنوز فکر می‌کنم اگر آن روز شلیک کرده بودیم زنده نمی‌ماندیم. به نظرم می‌رسید همه‌ی آنها زیر لباس‌هایشان اسلحه پنهان کرده‌اند ولی نمی‌خواهند شلیک کنند.

گاز بدجور در هوا پخش شده بود. داشت روی سرجوخه ویلیامز که سر پست ایستاده بود اثر می‌گذاشت.می‌دیدم که داشت چشم‌هایش را می‌مالید و از من می‌خواست بروم و به جای او سر پست بایستم. وقتی به آنجا رسیدم آقای گلاسینسکی تازه حرفش با آقای لاینگن پشت تلفن تمام شده بود. لاینگن به او گفته بود که می‌خواهد برود بیرون و با دانشجویان صحبت کند. شاید آنها راضی شوند گروگان‌ها را آزاد کنند. تپانچه و پوشش محافظ خود را گذاشت و با بی‌سیم بیرون رفت. من جای سرجوخه ویلیامز ایستادم و ویلیامز رفت که صورتش را بشوید و ماسک ضدگاز به صورت بگذارد.

بی‌سیم‌ها مدام مشغول بود، افراد تماس می‌گرفتند تا از ما بپرسند چه خبر است و ما اطلاعات را به آقای لاینگن کاردار مخابره می‌کردیم. بعضی از افراد مستقر در ساختمان بین‌شان نیز مورد حمله‌ی دانشجویان قرار گرفتند، یادم می‌آید که دکتر هوهمن که کنار حیاط بود، سعی داشت به هر طریقی شده خودش را مخفی کند، تماس گرفت؛ می‌خواست بداند چه کار باید بکند و من به او گفتم اهمال نکند و‌ یک‌دفعه از مخفیگاهش خارج نشود، سعی کند به ‌یک سفارتخانه‌ی دیگر پناه ببرد، ولی اگر انتخاب دیگری ندارد خودش را تسلیم کند.

آقای لاینگن زنگ زد تا بپرسد آیا پلیس ایران رسیده است؟ به او گفتم که گاردهای انقلابی بیرونند و مردم حالت شورش دارند، ولی هنوز کسی وارد محوطه‌ی سفارت نشده است. سپس با آقای گلاسینسکی تماس گرفتیم. بی‌سیم او جواب نمی‌داد. او را گروگان گرفته بودند؛ دانشجویان او را در کنار در موتورخانه‌ی استخر محاصره کردند و از او خواستند تا به کاردار زنگ بزند تا دانشجویان بتوانند با او حرف بزنند. من پیام را به آقای لاینگن مخابره کردم. او رفت تا شماره‌ای را پیدا کند تا دانشجویان بتوانند با کاردار تماس بگیرند، اما دانشجویان از تأخیر او ناراحت شدند و تلفن را بی‌جواب گذاشتند. کوین هرمینگ گوشی تلفن را در دست گرفته بود اما هیچ ‌یک از دانشجویان متوجه او نبودند و شاید اعتنایی به او نداشتند. آنها ‌یک‌دفعه پیش آمدند و با‌ یک چوب بزرگ به او حمله کردند. همچنین شروع کردند از پنجره‌ زیر زمین وارد ساختمان شوند...»

کتاب «گروگان‌گیری ایرانی» نوشته راکی سیک من با ترجمه مریم کمالی در 412 صفحه، شمارگان 2000 نسخه و قیمت 5400 تومان از سوی انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و منتشر شده است.