26 بهمن 1392؛
ساعت 10:03 صبح
یعنی این شانس لامصب ما از لپ لپ درآمده! این همه دیپلماسی فعال اعمال
کردیم، رایزنیهای همه جانبه انجام دادیم. بابا! این همه غذا و خوراکی به
خیک این ایتالیاییها بستیم، آخر درست موقعی که وقت همکاریهای دوجانبه
رسیده بود، رفیقمان رفت قاطی باقالیها! این همه ظریف طفلکی با آنا بونینو
کلنجار رفت که طبق پروتکلهای ایران برخورد کند، این همه پول روسری و
شالهای خوشگل برای آنا خانم خرج کردیم، آخر سر دولتشان ساقط شد. یعنی جواد
کم مانده بود گریه کند. اصلا دست روزگار هم برای دولت ما شده دست پشت
پرده! نمیگذارد دو تا قدم درست و حسابی برداریم. اوضاع همینطور پیش برود
مجبوریم دوباره با همان گامبیا و نامیبیا و زامبیا رفاقت کنیم، تازه اگر ما
را تحویل بگیرند!
ساعت 13:05 بعدازظهر
حسام آشنا آمد دفتر و با عصبانیت گفت: «این صداوسیما دیگه گندش رو
درآورده! دکتر یه نامه زدم بهشون گفتم بیخود شایعه درست نکنن. سریعالقلم
مشاور شما نیست.» با تعجب پرسیدم: «چرا گفتی مشاور من نیست؟!» گفت: «خب چی
کار میکردم؟ مقوله کراوات، مقوله مهمیست.» با عصبانیت گفتم: «مثلا چی کار
میخواستن بکنن؟» گفت: «به راحتی رأی به عدم کفایت سیاسیتون میدادن.»
خندیدم و گفتم: «مرد حسابی احمدینژاد هشت سال کشور رو تا لبه پرتگاه برد،
رأی به عدم کفایت سیاسیاش ندادن، واسه کراوات میخوان من رو عزل کنن؟!»
گفت: «دکتر شما واقعا خودتون رو با احمدینژاد قیاس میکنید؟ اون بنده خدا
معشوق ضرغامی و نمایندههای مجلس و خیلی آقایون دیگه بود. از اون معشوقها
که هی ناز میکنه و نازش رو میكشن. اصلا با شما قابل مقایسهست؟ ماها رو
به جرم اینکه میخندیم، یا حتی ممکنه پاپیون ببندیم بلافاصله ساقط میکنن.»
گفتم: «مملکت رو که با عشق و عاشقی نمیشه گردوند آقای عزیز!» گفت: «منم
میدونم نمیشه. ولی عشق که این چیزها حالیش نیست. اصولگراها عاشق خونگرمی
و نجابت و شجاعتش شده بودن. دست خودشون که نبود.» بعد به دوردستها خیره
شد، آهی کشید و گفت: «آی عشق... چهره آبیات پیدا نیست...» بعد ناگهان به
خودش آمد و گفت: «اصلا ببینم کدوم دهنلقی اولین بار لو داد که سریعالقلم
مشاور شماست؟!» گفتم: «به نام خدا، ایرنا!» قیافهاش دونقطه خط شد و گفت:
«بابا یه ندا به من میدادید تکذیب نمیکردم! اینطوری خیلی ضایع شد که!»
گفتم: «حالا عیب نداره. همینطوری هم یه پله از احمدینژاد جلوتریم. اون
بنده خدا سالهای اول دولتش کلا وجود انسانی با نام "عباس پالیزدار" رو
تکذیب کرد. شما باز سمت مشاوره سریعالقلم رو تکذیب کردی.»
ساعت 16:53 عصر
این چند وقت هرچه میزنیم به در بسته میخورد. یک جشنواره را نشد بدون
مشکل برگزار کنیم. کم کم خستگی دارد بر من مستولی میشود. از دفتر راه
افتادم بروم منزل که هادی غفاری را در خیابان دیدم. با خوشحالی با من
روبوسی کرد و گفت: «آقای دکتر خیلی ممنونیم. شما نشاط رو به ما برگردوندید.
رگههای امید رو داریم در مردم میبینیم.» حوصله نداشتم، با کلافگی گفتم:
«ولمون کن برادر من... فعلا که هم امید ما و هم مال مردم رگ به رگ شده، از
درد تکون نمیتونیم بخوریم.» جا خورد و پرسید: «دکتر نشناختین؟ هادیام. از
خودتونم.» جواب دادم: «خودی یا ناخودی یا نخودی؛ فعلا بذار چند روز
استراحت کنیم، بعد بیایم بذر امید جدید بکاریم. شما دیگه از ما هم
خوشبینتری! امید کجا بوده توی این بلبشو؟»
وقایعنگار 26 بهمن 1392:
1. نخستوزیر ایتالیا استعفا داد.
2. حسام آشنا مشاوری به نام «سریعالقلم» را از بیخ تکذیب کرد!
3. هادی غفاری: «رگههای امید را در مردم میبینیم.»