روایتی خواندنی از مسابقـات بدنسـازی
مجله تماشاگر با این مقدمه به قلم خبرنگارش ادامه داد: چند سالی بود که نگارنده قصد داشت از شنبه ورزش بدنسازی را استارت بزند و برای خودش گولاخی بشود تا هیچکس جلودارش نباشد. برای همین از مرحله آخر شروع کرد، به نحوی که یکراست از مسابقات قهرمانی استان تهران سردرآورد، البته به عنوان تماشاگر، نه غول مرحله آخر!
مسابقات قهرمانی تهران در رشته پرورش اندام جمعه چند هفته پیش در سالن قیانوری واقع در نازیآباد، سر خانیآباد برگزار شد. با هر مشقتی بود خودمان را به محل برگزاری مسابقات رساندیم. از جلوی در ورودی هر چه میدیدم در قالب یک شگفتی برایمان محسوب میشد. هیکلها در حد «هالک»، شخصیت معروف هالیوود بود. تازه اینها که ما میدیدیم تماشاگران بودند. خدا حفظ کند شرکتکنندگان محترم را. هر ورزشکاری که وارد محوطه میشد، اغلب با یک دسته بدنساز کار بود که با ماشاءالله هزار ماشاءالله همراهیاش میکردند.
غربیلک رنگ
حس کاسبی و بیزینسمنی بعضی از این هموطنانمان آنقدر قابل تقدیر است که بعضی وقتها حس میکنی استیو جابز حقشان را ضایع کرده. جلوی در ورودی سالن، بازار خرید و فروش اسلیپ، رنگ و غربیلک بدجوری گرم بود، به طوری که جلوی در با غربیلک رنگت میکردند که یکراست بروی برای مسابقه. هزینه اسلیپ هم جداگانه محاسبه میشد.
کنترل بلیت توسط زامبیها
اگر قصد داشتید برای دیدن مسابقات وارد سالن شوید حتما باید با زبان خوش بلیت میخریدید، در غیر اینصورت با کلمه «بزن بغل بینم!» کنترلکنندگان بلیت مواجه میشدید. مدتی جلوی در ایستادیم تا شرایط را بسنجیم ببینیم راه دارد از دادن هفت هزار تومان پول زور شانه خالی کنیم و مجانی مسابقات را از نزدیک ببینیم که شاهد صحنههایی بودیم که خودمان ترجیح دادیم راه منزل را انتخاب کنیم و بیحاشیه از دیدن مسابقات انصراف دهیم. دلیل این کار هم زمانی برایمان به یقین تبدیل شد که چند جوانی که همگی «چ»شان میزد و اغلب سر و صورتشان با دفتر نقاشی برابری میکرد و مصر بودند بدون بلیت (یا همان مرامی خودمان) برای دیدن مسابقات وارد سالن شوند، با این جمله کنترلکننده بلیت روبرو شدند: «همینه که هست».
دیالوگهایی که بین کنترلکننده بلیت و چند جوان مطرح شد:
کنترلکننده بلیت: پول بده بلیت بخر، بلیت نداری هم بزن بغل.
تماشاگر گولاخ: شما بیا من کارت دارم.
کنترلکننده بلیت: ها؟
تماشاگر گولاخ: شاید درست نباشه، پول نداشته باشیم.
کنترلکننده بلیت: همینه! من فقط بلیت میشناسم.
البته لازم به ذکر است که کنترلکنندگان بلیت هم خودشان از شش جیبپوشان خفن بودند.
خلاصه به هر مشقتی بود با آشنابازی و تلفن زدن به بچههای بالا (بالای سکوها) اومدن دنبال ما.
ویآیپی نگو بلا بگو
کدام ویآیپی؟ دلتان خوش است؟ وسط سالن چندتایی صندلی چیده بودند، هر کسی هم که فکرش را بکنید از کانالهای مختلف آمده بود داخل قسمت میهمانان ویژه؛ درست همانطور که ما از آنجا سر در آورده بودیم. نکته قابل توجه در محل اسکان ما حضور قهرمانان اسبق این رشته بود که حالا شاگردانشان را بالای سکوی مسابقات فرستاده بودند و اغلب بغل گوش ما نکاتی را در قالب درست فیگور گرفتنشان به آنها یادآور میشدند. این داد و فریادها به قدری بلند بود که سالن مسابقات را میلرزاند، هر چند که خودشان فکر میکردند دارند خیلی ملایم و با صدای غیر خشدار نکتههای فنی را به شرکتکنندگان منتقل میکنند. یک مربی هم بود که به شاگردش میگفت: «سفت واستا تا نگفتم اوتت کنند!»
تنها واکنش شاگردش هم گذاشتن دست پشت گوشش بود به مفهوم اینکه نمیشنوم و دوباره تکرار کن آقای مربی. البته این کار با چند فیگور اضافی انجام میشد که اغلب حاکی از جو بسیار بالای آنجا صورت میگرفت. آنقدر در ویآیپی اوضاع شلوغ بود که خودمان ترجیح دادیم برای سالم رسیدن به منزل پدری، ادامه مسابقات را از روی سکوهای تماشاگران دنبال کنیم و فرار از ویآیپی را به قرار ترجیح دادیم.
نود و پنج، قهرمان دوستداشتنی
دسته 80 کیلوگرم یک اعجوبه داشت در حد آرنولد کلاسیک. اعتماد به نفس این بشر در حدی بود که کل سالن را به فکر فرو برده بود. شاید اگر ما اعتماد به نفس شماره 95 را داشتیم الان دکتری، مهندسی، میلیاردری چیزی بودیم.
بگذریم؛ خلاصه اینکه خیلی خوب بود. برای اینکه عمق فاجعه را پی ببرید در ذهنتان کسی را تصور کنید که همین هفته گذشته به خاطر آب کردن چربیهای دور شکمش در کلاسهای بدنسازی ثبت نام کرده و ناگهان تصمیم گرفته در مسابقه زیبایی اندام شرکت کند. البته خدایی بدنش را خوب رنگ کرده بودند! یک جورهایی از حالت برنزه خارج و شبیه مشکی پرکلاغی شده بود. کسی که این بنده خدا را رنگ کرده احتمالا یادش رفته بود برایش شکم ششتکه درست کند. نامبرده با همه این توصیفها باز هم اعتماد به نفسش در حد تیم ملی بود و یک لحظه از فیگور گرفتن دست برنمیداشت و یک جورهایی داشت به همه اعلام میکرد که «آره، من خیلی بدنم!»
یک لحظه به صورت خودجوش همه سالن با فریاد صدا همراهیاش کردند که این سبب خنده داوران هم شده بود. حیف که خیلی زود تمام شد و 95 اسم خودش را به عنوان اولین نفر اوتشده ثبت کرد. این قهرمان گمنام در حین خداحافظی هم بیخیال نمیشد و موقعی که برای خداحافظی به سمت شرکتکنندگان دیگر میرفت سعی می کرد به آنها تفهیم کند که از اینکه در این مرحله حذف شده چقدر ناراحت است و انگار داشت برای رقیبانش آرزوی موفقیت میکرد که البته هیچکس تحویلش نمیگرفت و تماشاگران هم از تماشای این صحنهها ریسه میرفتند.
نکته آخر اینکه موقع خروج شماره 95 یکی از تماشاگران فریاد میزد «95 دوپینگ کرده» که البته جملهاش جوانمردانه نبود ولی سالن را غرق خنده کرد.
داور دقت کن
تقریبا هیچ یک از حاضران در مسابقه تنها نبودند و با خدم و حشم تشریففرما شده بودند. هر قسمت سکوها تبدیل شده بود به معرکهگیری طیفهای مختلف که اغلب کارشان این بود که در تشویق ورزشکار مورد نظرشان شماره آن ورزشکار را فریاد بزنند یا در گرفتن فیگور به آنها توصیه تاکتیکی ارائه دهند. البته آن وسط شعارها و متلکهای بامزه و خوشمزگیهای تماشاگران به توصیههای تاکتیکی چربش داشت؛ شوخیهایی مثل «داور دقت کن»، «داآش گلمی»، «ماشالا» و «ساق و کولات تو چِشِمون». در این میان هم بودند افرادی خنثی که برای گذراندن اوقات فراغتشان آمده بودند و یکریز داشتند مثل کاسکو تخمه میشکستند. یکی از همین عزیزان که هیبت نخراشیدهای هم داشت تند تند تخمه میشکست و آشغال تخمههایش را با اعتماد به نفس کامل فوت میکرد روی سر نفر جلویی و هر بار که نفر جلویی که دست کمی از رونی کولمن نداشت برمیگشت، تخمهشکن به روبرو نگاه میکرد و اصلا گردن نمیگرفت. این روال آنقدر ادامه داشت تا کولمن مذکور از رو رفت و بیخیال درگیری با کاسکوی سالن شد.
فیگور کنتراتی
جو کاذب به قدری زیاد بود که شوخیهایی در حد شوخیهای پشت وانتی به وفور تکرار میشد. یکی از شرکتکنندگان برای خودنمایی هنگامی که می خواست وارد سالن شود با پشتک و وارو و چرخ و فلک وارد شد که سوتی داد و کل سالن را به خنده واداشت. این ورزشکار چنان خورد زمین و متلاشی شد که برای جمع کردنش از روی زمین باید سفارش میدادند کاردک بیاورند.
بودند باز هم کسانی که در یک دقیقهای که تایم آزاد برای فیگور گرفتن با موزیک داده میشد، حضار را غافلگیر میکردند. چند نفر هم بودند که اعتنایی به داوران نداشتند و به جای اینکه مقابل هیأت ژوری فیگور بگیرند، رو میکردند به سکوها و فیگور بدنشان را به همراهانشان روی سکو تقدیم میکردند.
آن وسط، یک شماره صد و بیست و دو هم بود که داوران دستور هر فیگوری میدادند توجهی نمیکرد و همان یک فیگوری را که بلد بود نمایش میداد. فیگور پشتبازو و کول و ساق پا از نظر او همه یک شکل بودند.
تجلیل از داوران و پشتبازو
جای شما خالی، تماشای مسابقات هیجان زیادی داشت، مخصوصا جایی که قرار بود از داوران تقدیر کنند. در همین حین تعدادی از تماشاگران رو به داوران داد میزدند که «فیگور بگیر». یکی هم درخواست فیگور پشتبازو از جلو داشت! و یکی دیگر هم درخواست حرکات موزون از آنها میکرد. یک نفر هم بود که با دهانش صدایی در میآورد. اگر این حرکت مسابقه جهانی داشت، شک نکنید این هموطن ما مدال طلای جهان را به دست میآورد.
سال بعد بلیت را گران کنید
اولش وقتی دیدیم هفت هزار تومان برای بلیت این مسابقات قیمت گذاشتهاند احساس میکردیم پول زور است و زورمان میآمد برای خرید این بلیت دست توی جیبمان کنیم اما بعدا فهمیدیم که تماشای این مسابقات با حاشیههای بامزه آن ارزش بلیت گرانتر از این را هم داشت. تصورش را بکنید، رفتهاید مسابقات قهرمانی پرورش اندام را تماشا بکنید که تعدادی از تماشاگران با حرکت یتا پرنده شیشههایی که نورگیر سالن محسوب میشد را به بهانه گرم بودن سالن میشکستند و قاه قاه میخندیدند. به این نتیجه رسیدیم که هفت تومان پول بلیت، مفت بوده.
بدن 70 میلیونی
بیانصافی نباشد، بودند نفراتی که واقعا بدنشان در حد مسابقات قهرمانی تهران یا حتی فراتر از آن بود. شنیدیم بدنی که در حد مسابقه دادن باشد دست کم بین 10 تا 70 میلیون خرج روی دست شرکتکنندهاش گذاشته است. همه میدانیم که این ورزش خرج دارد یعنی هر ورزشی برای خودش خرج و مخارجی دارد اما شاید شما ندانید برای کسی که 70 میلیون خرج بدنش کرده نمیصرفد در مسابقهای شرکت کند که به نفر اول یک پکیج پودر پروتئین به ارزش حدود یکصد هزار تومان میدادند و نفر دوم هم چیزی بیشتر از یک تیشرت گیرش نمیآمد. البته امثال آن شماره بامزه که گفتیم هم بودند که فقط به اندازه شهریه یک هفته سالن بدنسازی خرج کرده بودند و تازه کلی هم باعث تفریح تماشاگران شدند.
سکانس آخر
یکی از دوستان کت و شلوارپوش چنان تحت تاثیر جو سالن قرار گرفته بود که وقتی از او پرسیدیم سمت شما چیست، با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: «یک زحمتکش، یک دلسوز» و یک آره هم به آخر حرفش اضافه کرد و لبخند ژکوندی گوشه لبش نقش بست. انگار احساس خود آرنولدبینی به او دست داده بود. ما هم از بغلش رد شدیم و رفتیم سراغ همان آشنایی که ما را وارد جایگاه ویژه کرده بود و پرسیدیم که این آقا کی بود که هیچکس با او کاری نداشت که جواب شنیدیم: «هست دیگه، ولش کن. بذار به دلشون خط بدیم، نه اینکه دلشون رو خط خطی کنیم!»