کد خبر: ۳۰۵۰۶۷
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۲
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۸۴۶

قتل مرد جوان به خاطر یک پیامک

قاتل مرد جوانی که که او را در تاریکی شب و هنگام آبیاری مزرعه‌اش با همدستی ۳ نفر کشته بود، انگیزه خود را از این کار پیامکی اعلام کرد که مقتول برای او فرستاده بود.
محمدتقی، جوان ۳۵ ساله‌ای که پس از حدود ۲ ماه فعالیت‌های اطلاعاتی به همراه دیگر عوامل مرتبط با یک جنایت در دام کارآگاهان اداره جنایی پلیس آگاهی خراسان رضوی گرفتار شد، در حضور مقام قضایی زوایای پنهان این جنایت وحشتناک را فاش کرد. 

او که به محل وقوع قتل در زمین‌های کشاورزی اطراف روستای ماریان هدایت شده بود، با دستور قاضی علی‌اکبر احمدی‌نژاد برای بازسازی صحنه قتل مقابل دوربین قوه قضاییه قرار گرفت و پس از معرفی کامل خود در تشریح ابعاد پنهان این پرونده جنایی گفت: چند روز بود که به خاطر یک پیامک افکارم به هم ریخته بود. از هادی انتظار نداشتم که با من این‌گونه رفتار کند! به همین دلیل کینه او را به دل گرفتم.

هادی از بستگان ما بود و نباید این اشتباه را مرتکب می‌شد برای همین هم یک اختلاف پنهانی بین ما به وجود آمد. من باید او را ادب می‌کردم و زهرچشم می‌گرفتم تا دیگر سرجایش بنشیند. ولی تنهایی قادر به این کار نبودم. اینگونه بود که موضوع را برای برادر و ۲ برادر زنم بازگو کردم و از آن‌ها خواستم برای گوشمالی هادی به من کمک کنند. 

برادرم حاضر به این کار نبود. او می‌گفت: موضوع فقط یک سوء‌تفاهم پیامکی است. تو هم جوابش را بده یا با خودش تماس بگیر و این اختلاف را که خیلی کم‌اهمیت است به صورت فامیلی و دوستانه حل کن ولی نمی‌دانم چه حس عجیبی داشتم که حاضر نشدم با هادی تماس بگیرم. فقط یک زهر چشم می‌توانست مرا آرام کند. آنقدر اصرار کردم تا اینکه برادرم نیز کوتاه آمد و قرار شد فقط او را بترسانیم. می‌دانستم او چه زمانی برای آبیاری زمین کشاورزی می‌رود به همین دلیل نقشه کتک زدن او را طراحی کردم.

بیشتر بخوانید: نازیلا اجنه‌ها را برای شکنجه ثریا اجیر کرد! / ماجرای وحشتناکی که در تهران فاش شد

نیمه‌های شب در حالی که هر ۴ نفر سر و صورتمان را پوشانده بودیم تا شناخته نشویم سوار بر خودروی برادرم به طرف زمین‌های کشاورزی کنار کال (رودخانه) به راه افتادیم. خودرو را در فاصله دورتری پارک کردیم و با چوب و چماق منتظر هادی ماندیم ولی زمانی سر و کله‌اش پیدا شد که یک نفر دیگر هم همراهش بود. دیگر نمی‌توانستیم کاری بکنیم. در بیابان سرگردان شده بودیم. با هم مشورت کردیم و قرار شد که به خانه بازگردیم. 

در همین هنگام هادی و جوان همراهش که بعد فهمیدیم پسرعمویش است به طرف روستا بازگشتند. ما هم که همچنان حیران بودیم، چوب و چماق‌ها را درون خودرو گذاشتیم و تصمیم به بازگشت گرفتیم ولی طولی نکشید که صدای موتورسیکلت در آن تاریکی شب ما را متوقف کرد. هادی دوباره سوار بر موتورسیکلت به زمین‌های کشاورزی برگشت تا به آبیاری مزرعه‌اش ادامه بدهد. 

وقتی ماجرا اینگونه ورق خورد ما دوباره سر و صورتمان را پوشاندیم و در تاریکی شب آرام‌آرام به طرف او رفتیم. هادی ترسیده بود و در حالی که نور چراغ قوه‌اش را به هر سو می‌انداخت فریاد می‌زد «کی هستی؟!» او ناگهان با دیدن چماق‌های ما پا به فرار گذاشت و به درون کال پرید ولی هنوز از دیوار آن سوی کال بالا نرفته بود که پایش را کشیدم و او را به کف کال انداختم. هرکدام ضرباتی را بر اندامش وارد می‌کردیم که من در همان حالت خشم و عصبانیت چماق را بالا بردم و ضربه محکمی به سرش کوبیدم. 

او گیج و منگ روی زمین افتاد. همدستانم که ترسیده بودند سعی کردند او را نیمه‌نشسته روی زمین نگه دارند ولی او ناله‌کنان به سوی دیگر می‌افتاد. اوضاع وخیم شده بود و خودمان هم انتظار چنین کاری را نداشتیم. برادرم مرا سرزنش می‌کرد که چرا این ضربه را به سرش زدی ولی دیگر کار از کار گذشته بود. یکی از همدستانم سوار موتورسیکلت هادی شد و به سوی خودرو رفت تا زودتر از آنجا فرار کنیم. او موتورسیکلت را در کنار خودرو انداخت و سوار بر خودرو به طرف ما آمد. 

وقتی به خانه رسیدیم، عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. از سوی دیگر هم همچنان سرزنش می‌شدم که چرا ضربه محکمی را به سر هادی زدم. این بود که نقشه‌ای کشیدم و به یکی از آشنایانم زنگ زدم و وانمود کردم که ناله‌های فرد مجروحی را درون کال زمین‌های کشاورزی شنیده‌ام و شاید کسی به کمک نیاز داشته باشد. سپس از او خواستم به محل برود و به آن فرد کمک کند. در واقع می‌خواستم او را به بیمارستان برسانند تا از مرگ نجات یابد چراکه خودمان می‌ترسیدیم او را به مرکز درمانی ببریم و شناسایی شویم. اما ساعتی بعد آن فرد به من گفت چنین چیزی را که من ادعا می‌کنم ندیده است. 

با خودم فکر کردم شاید حالش خوب شده و از محل رفته است ولی روز بعد خبر مرگ هادی در میان اهالی روستا پیچید و من هم دیگر سکوت کردم تا اینکه کارآگاهان اداره جنایی در بولوار توس به سراغم آمدند و دستگیر شدم. وقتی فهمیدم همه ماجرا لو رفته است دیگر چاره‌ای جز معرفی همدستانم نداشتم و به قتل هادی نیز اعتراف کردم. 
قاضی شعبه ۲۰۸ دادسرای عمومی و انقلاب مشهد با صدور قرار قانونی متهم را روانه زندان کرد تا این پرونده جنایی دیگر مراحل قضایی خود را طی کند.

منبع: روزنامه خراسان