یادداشت مسعود کیمیایی: عاقبت بخير و خداحافظ ماركز
مسعود كيميايي در اعتماد نوشت:
يك عصر در هاوانا، مثل خيلي از عصرها غمگين بودم، دو، سه شهر را يك جاده به هم وصل ميكند كه يك سمت جاده از عصر، اقيانوس است. موجهايي كه به تن اين جاده ميخورند تا ميانه آسفالت را خيس ميكنند، اين اندازهگيري كه هر موج تا كجاي جاده ميآيد و خيس ميكند برايم سرگرمي بود. ماركز در همان اطراف يك مدرسه ادبيات به خرج خودش راه انداخت و قبول كرده بود خرج خانه و زندگي با استعدادها را بپردازد.
گفته بود، خرج شما را ادبيات ميپردازد، اما ادبيات خرج ادبيات نميكند، خرج استعدادهايي را ميدهد كه فردا مثل «گزارش يك آدمربايي» كه حادثهيي وحشيانه است و دنيا بايد آن را بداند، را فاش كند.
اين حادثهها در انسانهاي امروز زيادند، نويسندههاي اين حادثهها كمند.
يكي از آن شاگردان كه دختر بود ميگفت: اين حرفي كه ميزنم برايم زيان دارد، اما از مدرسه ماركزخان نميشود به آساني شاگردي را اخراج كرد. حرفش آن بود اگر «وينا و يا تمام آنها كه مثل اينفانته» مانده بودند، هنوز آواز فرانكسيناترا در خانه مادربزرگم ممنوع بود؟
همه جاي اين مدرسه ماركز بود. مال او بود.
در جايي از اين مدرسه مطلبي از ماركز نوشته بودند.
زندگي هماني نيست كه بر ما گذشته، آنچه در خاطرمان هست را به ياد بياوريم، آنچه در خاطر داريم را روايت كنيم.
يكي از شاگردان زير اين نوشته ادامه داده بود: تا خاطرهها تبديل به روايت شوند چه ترسها در آن خاطرهها شريك ميشوند، خاطرههايي با روغن و سس ترس.
ماركز دلداده كلمبياست در خانه پدربزرگش جان گرفت و بزرگ شد، «صد سال تنهايي» همه آن غريبي در خانه پدربزرگ است.
چهار سال جستوجو ميكند، تهديد ميشود تا به آن حجم از خشونت ها برسد كه مهمترينش تناقضهايي بود كه در تمام قدرتهاي كلمبيا ميگشت.
او، ماركز، دستش را كه نارنجكي آماده در آن بود ميان دنبههاي قدرت كرد.
امريكاييها، سران مواد مخدر را از زندانهاي كلمبيا ميخواستند و پابلو اسكوار بزرگ خانه قاچاق، روي اين عقيدهاش پافشاري ميكند، قبرها در كلمبيا آسايش بيشتري از زندانهاي امريكا دارد.
علوم سياسي كه با حقوق خواند او را به سمت اين فاشگريها و چالهگرديهاي اجتماعي برد تا مردم كلمبيا خواستند در سال 2000 رييسجمهور سرزمينشان شود. يك جايي در يك سخنراني دانشجويي كه از آن پرهيز داشت گفته بود، صاحب حسي كه من نويسنده شدم را ميدانم كافكاست؛ اما صاحب حسي كه رييسجمهور شوم را نميدانم.
بارها گفته بود مسخ كافكا دگرگونم كرد. معتقدم نوبل سال 1982 و جايزههاي بسياري كه گرفته هيچ كدام به بلنداي رييسجمهور نشدنش نيست، نويسندهيي با درخواست مردم رييسجمهور نميشود. به قول لائو تسه، كسي كه با عشق حكومت ميكند، ممكن است ناشناخته بماند.
وقتي گفت به جنبشي فكر ميكنم كه رهايي از تمام نهادهاي سياسي است به نظر رويايي آمد، اما همين فرازهاي يك هنرمند است كه از او جاودانگي ميسازد.
گابريل گارسيا ماركز در سال 1928 به نشان تولد درآمد، نشان رفتنش را آثارش معين ميكند. نويسندهيي كه هميشه تلخ به ياد داشت كه كتاب «سفر پنهاني ميگل ليتين به شيلي» را در زمان ديكتاتوري پينوشه 15 هزار تاي آن را در خيابان سوزاندند. ياد همان نوشته ماركز افتادم كه در مدرسه هاوانا ديده بودم و بار ديگر همان متن را در يك مدرسه موسيقي در فرانكفورت ديدم .
زندگي هماني نيست كه بر ما گذشته، آنچه را كه در زندگي شنيديم را با روايت موسيقي بشنويم.
به ياد دو چيز افتادم؛ نويسنده جواني ميگفت، «خيلي دوست دارم، آنقدر نخورم، تو پاريس بگردم، از يك كنسرت و يك اجراي خوب از موتزارت بيرون بيايم، تو باران راه بروم تا از گشنگي بميرم.» براي اين جور گشنگي مردن بايد خيلي پول داد. و دوم ياد اين شعر مايا كوفسكي افتادم. چنان كه ميگويد:
«ماجرا تمام است
قايق كوچك عشق
در ميان صخرههاي عرف و اخلاق درهم شكست.
حسابم با زندگي پاك است
نيازي نيست هديهها
و زخمهايي را
كه دادهايم و گرفتهايم
يكايك برشمارم
عاقبت بخير و خداحافظ»
يك عصر در هاوانا، مثل خيلي از عصرها غمگين بودم، دو، سه شهر را يك جاده به هم وصل ميكند كه يك سمت جاده از عصر، اقيانوس است. موجهايي كه به تن اين جاده ميخورند تا ميانه آسفالت را خيس ميكنند، اين اندازهگيري كه هر موج تا كجاي جاده ميآيد و خيس ميكند برايم سرگرمي بود. ماركز در همان اطراف يك مدرسه ادبيات به خرج خودش راه انداخت و قبول كرده بود خرج خانه و زندگي با استعدادها را بپردازد.
گفته بود، خرج شما را ادبيات ميپردازد، اما ادبيات خرج ادبيات نميكند، خرج استعدادهايي را ميدهد كه فردا مثل «گزارش يك آدمربايي» كه حادثهيي وحشيانه است و دنيا بايد آن را بداند، را فاش كند.
اين حادثهها در انسانهاي امروز زيادند، نويسندههاي اين حادثهها كمند.
يكي از آن شاگردان كه دختر بود ميگفت: اين حرفي كه ميزنم برايم زيان دارد، اما از مدرسه ماركزخان نميشود به آساني شاگردي را اخراج كرد. حرفش آن بود اگر «وينا و يا تمام آنها كه مثل اينفانته» مانده بودند، هنوز آواز فرانكسيناترا در خانه مادربزرگم ممنوع بود؟
همه جاي اين مدرسه ماركز بود. مال او بود.
در جايي از اين مدرسه مطلبي از ماركز نوشته بودند.
زندگي هماني نيست كه بر ما گذشته، آنچه در خاطرمان هست را به ياد بياوريم، آنچه در خاطر داريم را روايت كنيم.
يكي از شاگردان زير اين نوشته ادامه داده بود: تا خاطرهها تبديل به روايت شوند چه ترسها در آن خاطرهها شريك ميشوند، خاطرههايي با روغن و سس ترس.
ماركز دلداده كلمبياست در خانه پدربزرگش جان گرفت و بزرگ شد، «صد سال تنهايي» همه آن غريبي در خانه پدربزرگ است.
چهار سال جستوجو ميكند، تهديد ميشود تا به آن حجم از خشونت ها برسد كه مهمترينش تناقضهايي بود كه در تمام قدرتهاي كلمبيا ميگشت.
او، ماركز، دستش را كه نارنجكي آماده در آن بود ميان دنبههاي قدرت كرد.
امريكاييها، سران مواد مخدر را از زندانهاي كلمبيا ميخواستند و پابلو اسكوار بزرگ خانه قاچاق، روي اين عقيدهاش پافشاري ميكند، قبرها در كلمبيا آسايش بيشتري از زندانهاي امريكا دارد.
علوم سياسي كه با حقوق خواند او را به سمت اين فاشگريها و چالهگرديهاي اجتماعي برد تا مردم كلمبيا خواستند در سال 2000 رييسجمهور سرزمينشان شود. يك جايي در يك سخنراني دانشجويي كه از آن پرهيز داشت گفته بود، صاحب حسي كه من نويسنده شدم را ميدانم كافكاست؛ اما صاحب حسي كه رييسجمهور شوم را نميدانم.
بارها گفته بود مسخ كافكا دگرگونم كرد. معتقدم نوبل سال 1982 و جايزههاي بسياري كه گرفته هيچ كدام به بلنداي رييسجمهور نشدنش نيست، نويسندهيي با درخواست مردم رييسجمهور نميشود. به قول لائو تسه، كسي كه با عشق حكومت ميكند، ممكن است ناشناخته بماند.
وقتي گفت به جنبشي فكر ميكنم كه رهايي از تمام نهادهاي سياسي است به نظر رويايي آمد، اما همين فرازهاي يك هنرمند است كه از او جاودانگي ميسازد.
گابريل گارسيا ماركز در سال 1928 به نشان تولد درآمد، نشان رفتنش را آثارش معين ميكند. نويسندهيي كه هميشه تلخ به ياد داشت كه كتاب «سفر پنهاني ميگل ليتين به شيلي» را در زمان ديكتاتوري پينوشه 15 هزار تاي آن را در خيابان سوزاندند. ياد همان نوشته ماركز افتادم كه در مدرسه هاوانا ديده بودم و بار ديگر همان متن را در يك مدرسه موسيقي در فرانكفورت ديدم .
زندگي هماني نيست كه بر ما گذشته، آنچه را كه در زندگي شنيديم را با روايت موسيقي بشنويم.
به ياد دو چيز افتادم؛ نويسنده جواني ميگفت، «خيلي دوست دارم، آنقدر نخورم، تو پاريس بگردم، از يك كنسرت و يك اجراي خوب از موتزارت بيرون بيايم، تو باران راه بروم تا از گشنگي بميرم.» براي اين جور گشنگي مردن بايد خيلي پول داد. و دوم ياد اين شعر مايا كوفسكي افتادم. چنان كه ميگويد:
«ماجرا تمام است
قايق كوچك عشق
در ميان صخرههاي عرف و اخلاق درهم شكست.
حسابم با زندگي پاك است
نيازي نيست هديهها
و زخمهايي را
كه دادهايم و گرفتهايم
يكايك برشمارم
عاقبت بخير و خداحافظ»