دستمان براي شوخي در «پايتخت ۳» کاملا باز بود
جام جم: خشايار الوند در سريال پايتخت يک بهعنوان فيلمنامهنويس در کنار
گروه توليد فيلمنامه بود و هفت قسمت از اين سريال را نوشت. او در پايتخت ۲
نتوانست همراه گروه باشد، اما تمام قسمتهاي پايتخت ۳ به قلم او و با
همکاري حسن وارسته و به سرپرستي محسن تنابنده نوشته شده است. او که نگارش
فيلمنامه سريالهايي چون مرد هزار چهره، مرد دو هزار چهره، شبهاي برره و
مسافران را در کارنامه دارد، معتقد است فيلمنامه پايتخت۳ با همراهي همه
اعضاي گروه توليد پايتخت نوشته شده و از ايدهها و نظرات همه افراد گروه
بهره گرفته است.
نوشتن فيلمنامه براي سريالي که قبلا دو سري از آن ساخته شده، چگونه است؟
فيلمنامه پايتخت ۳ يعني آنچه روي کاغذ آمده است، بهطور کامل کار من بود، اما شخصيتهاي اين سريال و از آن مهمتر لحن سريال قبلا شکل گرفته بود. چيزي که اين روزها بخصوص در کار طنز بيشتر اهميت دارد، لحن است و لحن سريال پايتخت متعلق به محسن تنابنده است.
به اعتقاد من سريال پايتخت لحن متفاوتي دارد و به همين دليل هم جذابيت دارد. وقتي من به گروه پايتخت يک پيوستم، ما يک متن دوخطي درباره خانوادهاي داشتيم که بايد پشت کاميون زندگي کنند، ولي از روز اول شخصيتهاي اصلي در ذهن آقاي تنابنده شکل و شمايل مشخصي داشتند و او ميدانست که اين سريال قرار است چه لحني داشته باشد، شيرين و شاد باشد، مردم را به خنده وادار کند، کمدي عاطفي باشد يا... آن زمان حتي وقتي هفت قسمت سريال را نوشتم واقعا نميدانستم چه کردهايم و آيا مورد توجه قرار خواهد گرفت، اما بعد از پخش سريال ديديم که مورد استقبال واقع شد و سريال هويت خاص خودش را پيدا کرد. زماني که دوباره براي نوشتن پايتخت۳ به جمع دوستان برگشتم، يک گروه شکل گرفته بود که همه نسبت به آن احساس مسئوليت ميکردند و نگرانش بودند. ميدانيد که در کارهاي چند قسمتي هميشه اين نگراني وجود دارد که مبادا نتواند موفقيت دورههاي قبل را تکرار کند. مثلا در سريال مرد دوهزار چهره خيلي تلاش کرديم، اما به پاي مرد هزار چهره نرسيد. به هر حال اين اتفاق تاحدي اجتنابناپذير است، فرانسيس فورد کاپولا هم نتوانست پدرخوانده سه را بخوبي پدرخوانده يک بسازد؛ بنابراين من سعي کردم قبل هر چيز سليقه خودم را به سليقه تنابنده نزديک کنم و از لحن پايتخت خارج نشوم.
ظاهرا ايده کشتي مال شما بود و شما پيشنهاد داديد که نقي کشتيگير شود!
از همان ابتداي کار و زمان طراحي داستانها، به آقاي تنابنده گفتم ما اينبار نياز به يک قهرمان داريم. آنقدر فيلمها و سريالها به خرده روايت بدل شده که تماشاگر قلابش به قهرمان گير نميکند و بهتر است اينبار با شکل کلاسيک فيلمنامه پيش برويم، يک قهرمان داشته باشيم که هدفي دارد، موانع را پشت سر ميگذارد و به پيروزي ميرسد و بعد خرده روايتها را در کنار داستان اصلي پيش ببريم. اين ايده پذيرفته شد و قرار شد نقي کشتي بگيرد، اما ابعاد پايتخت بزرگتر شده بود و بايد موقعيتهاي بزرگتري برايش تعريف ميکرديم. در پايتخت يک خانواده نقي را داشتيم که به تهران سفر ميکردند، در پايتخت۲ به کل ايران و حالا ميخواستيم اين خانواده را به خارج از کشور ببريم. براي اين کار هم بهانه نياز داشتيم که به نظر ميرسيد کشتي گرفتن ميتواند بهانه خوبي باشد.
ايده کشتي از کجا آمد؟
کشتي جزو فرهنگ مازندران است. البته دوستان راجع به کشتي در قسمتهاي قبل فکرهايي کرده بودند، اما نه در اين حد. از آنجا که براي خارج رفتن دنبال بهانه بوديم و ميخواستيم ارزشها و اصالتهاي اين خانواده را در يک فرهنگ ديگر به نمايش بگذاريم، سفر به خارج از کشور به بهانه کشتي ميتوانست کاملا منطقي باشد چون مسابقات کشتي هر سال در يک کشور برگزار ميشود. تصميم گرفتيم به جاي آنکه يک قهرمان خلق کنيم، نقي را بهعنوان يک آدم معمولي قهرمان کنيم. هر آدم معمولي در درون خودش ظرفيت قهرمان شدن را دارد، فقط بايد در موقعيت قرار بگيرد و بخواهد. بنابراين من بهعنوان نويسنده بايد مسيري طراحي ميکردم که قهرمان شدن نقي باورپذير باشد. به اين ترتيب خط محوري پايتخت۳ شکل گرفت و به سرپرستي محسن و با ايدههاي حسن وارسته موقعيتها و قصههاي ريز و درشت به آن اضافه شد.
خرده داستانها و موقعيتها از قبل مشخص بودند؟
ايدههاي زيادي داشتيم بخصوص محسن که پر از ايدههاي خلاقانه است، اما خيلي چيزها هم در جريان نوشتن شکل ميگرفت. اگرچه بعد از مدتي همکاري ما طوري شده بود که اگر يکي ميگفت ف ديگري تا فرحزاد ميرفت، اما با اين همه خيلي کار سختي بود. محسن تهران نبود، متنها بايد در کوتاهترين فرصت نوشته و خوانده و بازنويسي ميشد. من براي ۱۳ قسمتي که پخش شد به اندازه ۴۵ قسمت نوشتم. در ميان دوستان نويسنده کم و بيش دستم تند است، اما هيچ وقت با اين سرعت کار نکرده بودم؛ اوايل که فيلمبرداري شروع نشده بود سر فرصت مينوشتيم، اما به جايي رسيديم که قسمت آخر را يک روزه نوشتم.
به نظرم در پايتخت ۳ موقعيتهاي کمدي کمتري نسبت به دو قسمت قبلي نوشته شده بود. قصد نداشتيد يا دليل ديگري داشت؟
نه اينطور نيست. با اين شخصيتها خيلي ساده ميتوان موقعيتهاي زيادي بيرون کشيد، اصلا کاري ندارد. بخصوص براي ما که سالهاست کارمان همين است و از يک موقعيت ساده ميتوانيم شوخي بسازيم، اما مساله اين است که اصلا قصدمان اين نبود که فقط از مخاطب خنده بگيريم. نقي بهعنوان يکي از مهمترين شخصيتهاي پايتخت۳ در بحران است، به لحاظ روحي و رواني در شرايط بدي قرار دارد، بيکار شده، خانهاش خراب شده، در خانه داماد هوار شده، نانخور زنش شده و در حضيض است و بايد به اوج برسد. اين شرايط نميتوانست خيلي موقعيتهاي خنده فراهم کند هرچند با همه اينها موقعيت کميک هم داشتيم.
اما اين موقعيتها در پايتخت يک، نفسگيرتر بود.
براي اينکه پايتخت يک از ناخودآگاه ما متولد شده بود و حتي مطمئن نبوديم سريال به پخش ميرسد يا نه. فقط تلاش ميکرديم يک سريال مفرح شاد براي نوروز بسازيم، اما بعد از پايتخت يک نميشد هر موقعيتي را در قصه گنجاند. موقعيت زياد داشتيم، ولي پايتخت براي خودش هويتي پيدا کرده بود و ما نميخواستيم از قد و قواره آن خارج بشويم وگرنه فقط از باباپنجعلي و توهم ننه ليلا ميشد تا ابدالدهر شوخي نوشت. ضمن اينکه پايتخت نشان داد ميتوان در دل يک کار کمدي، يک سکانس بشدت تاثيرگذار گنجاند و اشک تماشاگر را درآورد؛ مثل سخنراني بهبود در جشن رونمايي پيراهن تيم ملي و اتفاقات بعدي مثل بخشيده شدن محيط باني که به قصاص محکوم شده بود، نشان داد ما اشتباه نکرده بوديم. حتي ميشد از بهبود، عارضه جسمي و تکيهکلامها و نوع نگاهش شوخيهاي زيادي خلق کرد، اما هدف ما ديگر کمدي صرف نبود. در قسمت اول پايتخت۳ با رگبار شوخي مواجهيم و در قسمت دوم با باخت نقي به مخاطب شوک وارد ميکنيم و بعد آرام آرام زندگي خانوادگي آنها را نمايش ميدهيم و با ورود اين خانواده به تهران ماجراها دوباره اوج ميگيرد.
بجز هويت پايتخت مسائل ديگري هم باعث شد که به فکر کمدي صرف نباشيم، مثلا من اعتقاد ندارم براي خنداندن مخاطب شخصيتها را احمق کنيم. شخصيتهاي پايتخت آنقدر براي مردم ويژه هستند و آنقدر دوستشان دارند که نه ما اجازه داشتيم و نه دلمان ميآمد اين کار را بکنيم. در جريان عادي و روان زندگي همين قدر خنده وجود دارد که در پايتخت۳ ايجاد کرديم. ضمن اينکه ما در شرايط شادي هم به سر نميبريم، معضل بيکاري داريم و مردم با مشکلات اقتصادي دست به گريبان هستند و نميشد از کنار همه اينها ساده گذشت و گل و گلستان به نمايش گذاشت. فقط ميخواستيم بگوييم در همين شرايط هم ميتوان آدم بود، به اطرافيان توجه کرد و اميد داشت.
ميخواستيد پيام بدهيد؟
جملهاي از تهيهکننده معروف آمريکايي را خيلي دوست دارم که ميگويد اگر پيام داري برو تلگرافخانه. واقعا کار يک اثر تصويري، پيام دادن نيست. کسي که پيام دارد ميتواند مثلا مقاله بنويسد.
اما چيزهايي که گفتيد پيام بود!
مسائلي مثل بيکاري و فشار اقتصادي پيام نيست. اگر در يک اثر ده قهرمان داشته باشيم و همه سر کار باشند، آن اثر واقعي نيست. چون الان از هر سه نفر يک نفر بيکار است. در پايتخت، پنج شخصيت داريم، طبيعي است که يکي از آنها بيکار باشد. ما شکل طبيعي زندگي را روايت کرديم. اين که بحرانهاي زيادي وجود دارد، اما در دل همين شرايط هم ميتوان اميد داشت. ما که نميتوانستيم نقي را قهرمان نکنيم يا بهبود را بکشيم. پايتخت يک سريال نوروزي بود. پيام بايد از دل کار بيرون بزند نبايد آن را در اثر چپاند چون به دل مخاطب نمينشيند.
شما زياد روزنامه ميخوانيد موضوعاتي مانند محيطبانان و کشتي را از روزنامهها و خبرهاي روز الهام گرفتيد؟
من همه روزنامهها را ميخوانم، بيشتر براي اينکه ببينم چه خبر است. بالاخره بايد از دور و برمان دريافت کنيم که بتوانيم چيزي براي ارائه داشته باشيم. من سوار اتوبوس ميشوم، در خيابان راه ميروم، چون هنوز چهرهام را نميشناسند. ميتوانم با همسر و فرزندم بروم رستوران شام بخورم، در جلسه مدرسه فرزندم شرکت کنم و در بطن زندگي مردم باشم که بدانم چه خبر است. پايتخت يک ويژگي مهم دارد که آن را مديون محسن و سيروس مقدم است و آن واقعگرايي اين سريال است. حوادث سريال مختصات سينمايي دارد، اما شکل پرداخت آن واقعگرايانه است. محال است در زندگي يک نفر اين همه اتقاق در ۱۳ روز بيفتد، اما در سريال به صورت جريان سيال زندگي به نمايش درميآيد و اين همان لحن خاص اين سريال است يعني روايت زندگي عادي و واقعي مردم با لحاظ کردن جذابيتهاي سينمايي. نقطه قوت بازيگرداني محسن هم همين است. هما انگار يکي از بستگان ماست، نقي را انگار در مازندران ديدهاي که همراه تو در بازار خريد ميکرده است و همينطور بقيه شخصيتها. اين ريزهکاريها پايتخت را متمايز ميکند.يکي از کارگردانهاي بزرگ کشورمان که خودش استاد اين کار است، ميگفت در جاهايي من فرق مستند و داستان را نميفهميدم. شما رفتيد جشن پيراهن تيم ملي نماهاي مورد نظرتان را ضبط کرديد يا آنها آمدند براي شما بازي کردند. اين حد از واقعگرايي در عين حفظ جذابيتهاي نمايشي کار سختي است و بايد هم در متن، هم اجرا و هم بازيگري مد نظر قرار بگيرد. من در پايتخت۲ نبودم و شايد يار قرضي گروه توليد سريال پايتخت به حساب بيايم، بنابراين بدون هيچ سوء برداشتي ميتوانم بگويم که گروه توليد سريال پايتخت از نظر من که ۳۰ سال است در سينما و تلويزيون با گروههاي زيادي کار کردهام، پتانسيل خيلي بيشتري دارد و ميتواند کارهاي خيلي بيشتري انجام بدهد. فقط در پايتخت۳ به اندازه کافي زمان و امکانات در اختيار نداشت و دستش باز نبود.
چقدر از سريال پايتخت سهم شماست؟
خيلي جاها بجز محسن و آقاي مقدم، ديگر اعضاي گروه ازجمله احمد مهرانفر، مهران احمدي، خانم غفوري و ديگران نظر دادهاند و در فيلمنامه لحاظ شده است. فيلمنامه اين سريال براساس علايق و سلايق جمعي نوشته شده و نميشود سهم مشخصي براي افراد تعيين کرد. حسن وارسته ايده داده و استفاده کردهايم، گاهي بازيگران پيشنهادهايي دادهاند و همه در کنار هم آن را خلق کردهايم. بدرستي نميتوانم تفکيک کنم چه کسي چه کرده ، چون کل فرآيند به صورت يک تعامل دوستانه، مشترک و جذاب پيش رفته است. مهمترين کاري که من کردم، ايدهها را در يک اسکلت ساختاري جا دادم.
شوخيهاي کلامي را شما مينوشتيد يا در مازندران و هنگام فيلمبرداري شکل ميگرفت؟
گرچه من و پدرم متولد تهران هستيم، اما اصليتمان به شهميرزاد برميگردد و شهميرزاديها با مازندرانيها رابطه خوبي دارند و خيلي از آنها شمال زندگي ميکنند. من فاميلهاي زيادي در مازندران دارم و وقتي بچه بودم به خاطر شيطنتهايم تابستانها مرا به باغ عمو در مازندران ميفرستاند، بنابراين از بچگي شماليها را ميشناسم و با شوخيها و اصطلاحات و فرهنگشان آشنا هستم. محسن هم پسرخالههايي در شمال دارد و مازنيها را خوب ميشناسد، بنابراين نميتوانم بگويم کدام شوخي را من نوشتم، کدام را محسن و چي از کجا آمد. من و محسن خيلي خوب فرهنگ مازندران را ميشناسيم و بخصوص محسن معتقد است من اصطلاحات آنها را خوب بلدم.
البته شوخيهايي هم در سريال شنيديم که خيلي به فرهنگ مازندران ربط نداشت و همه مردم با آن آشنا هستند مثل شوخي خوابت مياد با چوچانگ!
چند بازيگر چيني براي بازي در نقش چوچانگ به دفتر آمدند و حتي يکي از آنها هم تايلندي بود. ما به عادت هميشه و براساس جوکي که همه شنيدهايم ميگفتيم اينها که خوابشان ميآيد چطور ميتوانند بازي کنند. البته اين شوخي را من در فيلمنامه ننوشتم و فکر ميکنم آقاي خمسه خودشان گفتند. همه فقط تلاش کرديم ديالوگها و تکيهکلامها تکراري نشود و بسياري از آنها را فقط يکبار به کار برديم، مگر اينکه جزو ويژگي شخصيتي يک نقش بوده باشد. همه ما در شکل دادن به اين سريال سهم داشتيم و راستش خيلي چيزها را يادم نميآيد، آيا من نوشتم بعد بازيگر گفت، بازيگر گفت بعد من نوشتم يا چه اتفاقي افتاد.
ميخواهم باز هم بهعنوان يار قرضي و کسي که به خاطر شرايط خانواده فقط دوبار به شمال رفته و سر صحنه حاضر شده بگويم اين گروه در شرايط سختي کار کرده و نتيجه کارش با همه معايبي که داشته قابل توجه است. مثلا جشن پيراهن تيم ملي را نيمه اسفند برگزار کرديم، در حالي که بيست و هشتم اسفند پخش سريال شروع ميشد و بايد کلي هماهنگي انجام ميداديم. هيچ کس نميخواست حتي اندکي کم بگذارد يا کوتاه بيايد. آقاي مقدم که بيشتر از محسن، سرش براي اينطور کارها درد ميکند. ما يک گروه شديم و سعي کرديم با حفظ اصول و با احترام به شعور و سليقه مخاطب يک سريال شاد و مفرح بسازيم. معمولا اينچنين گروههايي بسختي شکل ميگيرد و بايد قدر آنها را دانست.
نوشتن فيلمنامه براي سريالي که قبلا دو سري از آن ساخته شده، چگونه است؟
فيلمنامه پايتخت ۳ يعني آنچه روي کاغذ آمده است، بهطور کامل کار من بود، اما شخصيتهاي اين سريال و از آن مهمتر لحن سريال قبلا شکل گرفته بود. چيزي که اين روزها بخصوص در کار طنز بيشتر اهميت دارد، لحن است و لحن سريال پايتخت متعلق به محسن تنابنده است.
به اعتقاد من سريال پايتخت لحن متفاوتي دارد و به همين دليل هم جذابيت دارد. وقتي من به گروه پايتخت يک پيوستم، ما يک متن دوخطي درباره خانوادهاي داشتيم که بايد پشت کاميون زندگي کنند، ولي از روز اول شخصيتهاي اصلي در ذهن آقاي تنابنده شکل و شمايل مشخصي داشتند و او ميدانست که اين سريال قرار است چه لحني داشته باشد، شيرين و شاد باشد، مردم را به خنده وادار کند، کمدي عاطفي باشد يا... آن زمان حتي وقتي هفت قسمت سريال را نوشتم واقعا نميدانستم چه کردهايم و آيا مورد توجه قرار خواهد گرفت، اما بعد از پخش سريال ديديم که مورد استقبال واقع شد و سريال هويت خاص خودش را پيدا کرد. زماني که دوباره براي نوشتن پايتخت۳ به جمع دوستان برگشتم، يک گروه شکل گرفته بود که همه نسبت به آن احساس مسئوليت ميکردند و نگرانش بودند. ميدانيد که در کارهاي چند قسمتي هميشه اين نگراني وجود دارد که مبادا نتواند موفقيت دورههاي قبل را تکرار کند. مثلا در سريال مرد دوهزار چهره خيلي تلاش کرديم، اما به پاي مرد هزار چهره نرسيد. به هر حال اين اتفاق تاحدي اجتنابناپذير است، فرانسيس فورد کاپولا هم نتوانست پدرخوانده سه را بخوبي پدرخوانده يک بسازد؛ بنابراين من سعي کردم قبل هر چيز سليقه خودم را به سليقه تنابنده نزديک کنم و از لحن پايتخت خارج نشوم.
ظاهرا ايده کشتي مال شما بود و شما پيشنهاد داديد که نقي کشتيگير شود!
از همان ابتداي کار و زمان طراحي داستانها، به آقاي تنابنده گفتم ما اينبار نياز به يک قهرمان داريم. آنقدر فيلمها و سريالها به خرده روايت بدل شده که تماشاگر قلابش به قهرمان گير نميکند و بهتر است اينبار با شکل کلاسيک فيلمنامه پيش برويم، يک قهرمان داشته باشيم که هدفي دارد، موانع را پشت سر ميگذارد و به پيروزي ميرسد و بعد خرده روايتها را در کنار داستان اصلي پيش ببريم. اين ايده پذيرفته شد و قرار شد نقي کشتي بگيرد، اما ابعاد پايتخت بزرگتر شده بود و بايد موقعيتهاي بزرگتري برايش تعريف ميکرديم. در پايتخت يک خانواده نقي را داشتيم که به تهران سفر ميکردند، در پايتخت۲ به کل ايران و حالا ميخواستيم اين خانواده را به خارج از کشور ببريم. براي اين کار هم بهانه نياز داشتيم که به نظر ميرسيد کشتي گرفتن ميتواند بهانه خوبي باشد.
ايده کشتي از کجا آمد؟
کشتي جزو فرهنگ مازندران است. البته دوستان راجع به کشتي در قسمتهاي قبل فکرهايي کرده بودند، اما نه در اين حد. از آنجا که براي خارج رفتن دنبال بهانه بوديم و ميخواستيم ارزشها و اصالتهاي اين خانواده را در يک فرهنگ ديگر به نمايش بگذاريم، سفر به خارج از کشور به بهانه کشتي ميتوانست کاملا منطقي باشد چون مسابقات کشتي هر سال در يک کشور برگزار ميشود. تصميم گرفتيم به جاي آنکه يک قهرمان خلق کنيم، نقي را بهعنوان يک آدم معمولي قهرمان کنيم. هر آدم معمولي در درون خودش ظرفيت قهرمان شدن را دارد، فقط بايد در موقعيت قرار بگيرد و بخواهد. بنابراين من بهعنوان نويسنده بايد مسيري طراحي ميکردم که قهرمان شدن نقي باورپذير باشد. به اين ترتيب خط محوري پايتخت۳ شکل گرفت و به سرپرستي محسن و با ايدههاي حسن وارسته موقعيتها و قصههاي ريز و درشت به آن اضافه شد.
خرده داستانها و موقعيتها از قبل مشخص بودند؟
ايدههاي زيادي داشتيم بخصوص محسن که پر از ايدههاي خلاقانه است، اما خيلي چيزها هم در جريان نوشتن شکل ميگرفت. اگرچه بعد از مدتي همکاري ما طوري شده بود که اگر يکي ميگفت ف ديگري تا فرحزاد ميرفت، اما با اين همه خيلي کار سختي بود. محسن تهران نبود، متنها بايد در کوتاهترين فرصت نوشته و خوانده و بازنويسي ميشد. من براي ۱۳ قسمتي که پخش شد به اندازه ۴۵ قسمت نوشتم. در ميان دوستان نويسنده کم و بيش دستم تند است، اما هيچ وقت با اين سرعت کار نکرده بودم؛ اوايل که فيلمبرداري شروع نشده بود سر فرصت مينوشتيم، اما به جايي رسيديم که قسمت آخر را يک روزه نوشتم.
به نظرم در پايتخت ۳ موقعيتهاي کمدي کمتري نسبت به دو قسمت قبلي نوشته شده بود. قصد نداشتيد يا دليل ديگري داشت؟
نه اينطور نيست. با اين شخصيتها خيلي ساده ميتوان موقعيتهاي زيادي بيرون کشيد، اصلا کاري ندارد. بخصوص براي ما که سالهاست کارمان همين است و از يک موقعيت ساده ميتوانيم شوخي بسازيم، اما مساله اين است که اصلا قصدمان اين نبود که فقط از مخاطب خنده بگيريم. نقي بهعنوان يکي از مهمترين شخصيتهاي پايتخت۳ در بحران است، به لحاظ روحي و رواني در شرايط بدي قرار دارد، بيکار شده، خانهاش خراب شده، در خانه داماد هوار شده، نانخور زنش شده و در حضيض است و بايد به اوج برسد. اين شرايط نميتوانست خيلي موقعيتهاي خنده فراهم کند هرچند با همه اينها موقعيت کميک هم داشتيم.
اما اين موقعيتها در پايتخت يک، نفسگيرتر بود.
براي اينکه پايتخت يک از ناخودآگاه ما متولد شده بود و حتي مطمئن نبوديم سريال به پخش ميرسد يا نه. فقط تلاش ميکرديم يک سريال مفرح شاد براي نوروز بسازيم، اما بعد از پايتخت يک نميشد هر موقعيتي را در قصه گنجاند. موقعيت زياد داشتيم، ولي پايتخت براي خودش هويتي پيدا کرده بود و ما نميخواستيم از قد و قواره آن خارج بشويم وگرنه فقط از باباپنجعلي و توهم ننه ليلا ميشد تا ابدالدهر شوخي نوشت. ضمن اينکه پايتخت نشان داد ميتوان در دل يک کار کمدي، يک سکانس بشدت تاثيرگذار گنجاند و اشک تماشاگر را درآورد؛ مثل سخنراني بهبود در جشن رونمايي پيراهن تيم ملي و اتفاقات بعدي مثل بخشيده شدن محيط باني که به قصاص محکوم شده بود، نشان داد ما اشتباه نکرده بوديم. حتي ميشد از بهبود، عارضه جسمي و تکيهکلامها و نوع نگاهش شوخيهاي زيادي خلق کرد، اما هدف ما ديگر کمدي صرف نبود. در قسمت اول پايتخت۳ با رگبار شوخي مواجهيم و در قسمت دوم با باخت نقي به مخاطب شوک وارد ميکنيم و بعد آرام آرام زندگي خانوادگي آنها را نمايش ميدهيم و با ورود اين خانواده به تهران ماجراها دوباره اوج ميگيرد.
بجز هويت پايتخت مسائل ديگري هم باعث شد که به فکر کمدي صرف نباشيم، مثلا من اعتقاد ندارم براي خنداندن مخاطب شخصيتها را احمق کنيم. شخصيتهاي پايتخت آنقدر براي مردم ويژه هستند و آنقدر دوستشان دارند که نه ما اجازه داشتيم و نه دلمان ميآمد اين کار را بکنيم. در جريان عادي و روان زندگي همين قدر خنده وجود دارد که در پايتخت۳ ايجاد کرديم. ضمن اينکه ما در شرايط شادي هم به سر نميبريم، معضل بيکاري داريم و مردم با مشکلات اقتصادي دست به گريبان هستند و نميشد از کنار همه اينها ساده گذشت و گل و گلستان به نمايش گذاشت. فقط ميخواستيم بگوييم در همين شرايط هم ميتوان آدم بود، به اطرافيان توجه کرد و اميد داشت.
ميخواستيد پيام بدهيد؟
جملهاي از تهيهکننده معروف آمريکايي را خيلي دوست دارم که ميگويد اگر پيام داري برو تلگرافخانه. واقعا کار يک اثر تصويري، پيام دادن نيست. کسي که پيام دارد ميتواند مثلا مقاله بنويسد.
اما چيزهايي که گفتيد پيام بود!
مسائلي مثل بيکاري و فشار اقتصادي پيام نيست. اگر در يک اثر ده قهرمان داشته باشيم و همه سر کار باشند، آن اثر واقعي نيست. چون الان از هر سه نفر يک نفر بيکار است. در پايتخت، پنج شخصيت داريم، طبيعي است که يکي از آنها بيکار باشد. ما شکل طبيعي زندگي را روايت کرديم. اين که بحرانهاي زيادي وجود دارد، اما در دل همين شرايط هم ميتوان اميد داشت. ما که نميتوانستيم نقي را قهرمان نکنيم يا بهبود را بکشيم. پايتخت يک سريال نوروزي بود. پيام بايد از دل کار بيرون بزند نبايد آن را در اثر چپاند چون به دل مخاطب نمينشيند.
شما زياد روزنامه ميخوانيد موضوعاتي مانند محيطبانان و کشتي را از روزنامهها و خبرهاي روز الهام گرفتيد؟
من همه روزنامهها را ميخوانم، بيشتر براي اينکه ببينم چه خبر است. بالاخره بايد از دور و برمان دريافت کنيم که بتوانيم چيزي براي ارائه داشته باشيم. من سوار اتوبوس ميشوم، در خيابان راه ميروم، چون هنوز چهرهام را نميشناسند. ميتوانم با همسر و فرزندم بروم رستوران شام بخورم، در جلسه مدرسه فرزندم شرکت کنم و در بطن زندگي مردم باشم که بدانم چه خبر است. پايتخت يک ويژگي مهم دارد که آن را مديون محسن و سيروس مقدم است و آن واقعگرايي اين سريال است. حوادث سريال مختصات سينمايي دارد، اما شکل پرداخت آن واقعگرايانه است. محال است در زندگي يک نفر اين همه اتقاق در ۱۳ روز بيفتد، اما در سريال به صورت جريان سيال زندگي به نمايش درميآيد و اين همان لحن خاص اين سريال است يعني روايت زندگي عادي و واقعي مردم با لحاظ کردن جذابيتهاي سينمايي. نقطه قوت بازيگرداني محسن هم همين است. هما انگار يکي از بستگان ماست، نقي را انگار در مازندران ديدهاي که همراه تو در بازار خريد ميکرده است و همينطور بقيه شخصيتها. اين ريزهکاريها پايتخت را متمايز ميکند.يکي از کارگردانهاي بزرگ کشورمان که خودش استاد اين کار است، ميگفت در جاهايي من فرق مستند و داستان را نميفهميدم. شما رفتيد جشن پيراهن تيم ملي نماهاي مورد نظرتان را ضبط کرديد يا آنها آمدند براي شما بازي کردند. اين حد از واقعگرايي در عين حفظ جذابيتهاي نمايشي کار سختي است و بايد هم در متن، هم اجرا و هم بازيگري مد نظر قرار بگيرد. من در پايتخت۲ نبودم و شايد يار قرضي گروه توليد سريال پايتخت به حساب بيايم، بنابراين بدون هيچ سوء برداشتي ميتوانم بگويم که گروه توليد سريال پايتخت از نظر من که ۳۰ سال است در سينما و تلويزيون با گروههاي زيادي کار کردهام، پتانسيل خيلي بيشتري دارد و ميتواند کارهاي خيلي بيشتري انجام بدهد. فقط در پايتخت۳ به اندازه کافي زمان و امکانات در اختيار نداشت و دستش باز نبود.
چقدر از سريال پايتخت سهم شماست؟
خيلي جاها بجز محسن و آقاي مقدم، ديگر اعضاي گروه ازجمله احمد مهرانفر، مهران احمدي، خانم غفوري و ديگران نظر دادهاند و در فيلمنامه لحاظ شده است. فيلمنامه اين سريال براساس علايق و سلايق جمعي نوشته شده و نميشود سهم مشخصي براي افراد تعيين کرد. حسن وارسته ايده داده و استفاده کردهايم، گاهي بازيگران پيشنهادهايي دادهاند و همه در کنار هم آن را خلق کردهايم. بدرستي نميتوانم تفکيک کنم چه کسي چه کرده ، چون کل فرآيند به صورت يک تعامل دوستانه، مشترک و جذاب پيش رفته است. مهمترين کاري که من کردم، ايدهها را در يک اسکلت ساختاري جا دادم.
شوخيهاي کلامي را شما مينوشتيد يا در مازندران و هنگام فيلمبرداري شکل ميگرفت؟
گرچه من و پدرم متولد تهران هستيم، اما اصليتمان به شهميرزاد برميگردد و شهميرزاديها با مازندرانيها رابطه خوبي دارند و خيلي از آنها شمال زندگي ميکنند. من فاميلهاي زيادي در مازندران دارم و وقتي بچه بودم به خاطر شيطنتهايم تابستانها مرا به باغ عمو در مازندران ميفرستاند، بنابراين از بچگي شماليها را ميشناسم و با شوخيها و اصطلاحات و فرهنگشان آشنا هستم. محسن هم پسرخالههايي در شمال دارد و مازنيها را خوب ميشناسد، بنابراين نميتوانم بگويم کدام شوخي را من نوشتم، کدام را محسن و چي از کجا آمد. من و محسن خيلي خوب فرهنگ مازندران را ميشناسيم و بخصوص محسن معتقد است من اصطلاحات آنها را خوب بلدم.
البته شوخيهايي هم در سريال شنيديم که خيلي به فرهنگ مازندران ربط نداشت و همه مردم با آن آشنا هستند مثل شوخي خوابت مياد با چوچانگ!
چند بازيگر چيني براي بازي در نقش چوچانگ به دفتر آمدند و حتي يکي از آنها هم تايلندي بود. ما به عادت هميشه و براساس جوکي که همه شنيدهايم ميگفتيم اينها که خوابشان ميآيد چطور ميتوانند بازي کنند. البته اين شوخي را من در فيلمنامه ننوشتم و فکر ميکنم آقاي خمسه خودشان گفتند. همه فقط تلاش کرديم ديالوگها و تکيهکلامها تکراري نشود و بسياري از آنها را فقط يکبار به کار برديم، مگر اينکه جزو ويژگي شخصيتي يک نقش بوده باشد. همه ما در شکل دادن به اين سريال سهم داشتيم و راستش خيلي چيزها را يادم نميآيد، آيا من نوشتم بعد بازيگر گفت، بازيگر گفت بعد من نوشتم يا چه اتفاقي افتاد.
ميخواهم باز هم بهعنوان يار قرضي و کسي که به خاطر شرايط خانواده فقط دوبار به شمال رفته و سر صحنه حاضر شده بگويم اين گروه در شرايط سختي کار کرده و نتيجه کارش با همه معايبي که داشته قابل توجه است. مثلا جشن پيراهن تيم ملي را نيمه اسفند برگزار کرديم، در حالي که بيست و هشتم اسفند پخش سريال شروع ميشد و بايد کلي هماهنگي انجام ميداديم. هيچ کس نميخواست حتي اندکي کم بگذارد يا کوتاه بيايد. آقاي مقدم که بيشتر از محسن، سرش براي اينطور کارها درد ميکند. ما يک گروه شديم و سعي کرديم با حفظ اصول و با احترام به شعور و سليقه مخاطب يک سريال شاد و مفرح بسازيم. معمولا اينچنين گروههايي بسختي شکل ميگيرد و بايد قدر آنها را دانست.