کد خبر: ۵۴۷۶۲
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۰
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۵۰۲

قصه جنگ و بستنی

تلویزیون، کودکان زخمی و خون‌آلود غزه را نشان می‌دهد که در آغوش پدر یا مادرشان از درد آرمیده‌اند. تماشای این تصاویر دردناک را دخترک هفت ساله من برنمی‌تابد. با اخم و شتاب، تلویزیون را خاموش می‌کند، مرا با نگاهش نشان می‌کند و به سویم می‌آید.

 به گزارش «تيک»، بی‌مقدمه می‌پرسد: «مامان! چرا آدم‌ها جنگ می‌کنند؟» با تامل، مکث می‌کنم در نگاهش اما او بی‌حوصله، با لحن و کلامی دیگر باز می‌پرسد: «مامان! اصلا چرا جنگ می‌شود؟»

سوالش سخت است و پاسخی سخت‌تر دارد. پاسخ سوالش را چگونه جمع و جور کنم که مفهومی از این پدیده پردرد را برایش بیان کرده باشم؟

مطابق شناختی که از عقل کودکانه‌اش دارم، پاسخ توصیفی‌ام را تحویلش می‌دهم: «یادت هست گفته بودم حضرت علی می‌گوید، هر چه را برای خودت دوست داری، برای دیگران هم دوست داشته باش و هرچه را برای خودت نمی‌خواهی، برای دیگران هم نخواه؟!...» سر تکان می‌دهد در پاسخ سوالم که یعنی حرفم را به یاد دارد.

ادامه می‌دهم: «بعضی آدم‌ها خوبی‌ها را فقط برای خودشان می‌خواهند و بدی‌ها را فقط برای ‌آدم‌های دیگر. این‌ طوری می‌شود که گاه بین آنها و دیگران جنگ اتفاق می‌افتد.»

باز می‌گویم: «وقتی من روی موهایت دست می‌کشم و می‌بوسمت، خوشت می‌آید؟»

می‌خندد در سکوت که یعنی بسیار خوشم می‌آید. ادامه می‌دهم: «من هم وقتی مرا می‌بوسی، خوشحال می‌شوم. تو هم وقتی مامان شدی، با مهربانی روی موهای بچه‌ات دست می‌کشی و او را می‌بوسی و او هم از این کار تو خوشش می‌آید.» ادامه می‌دهم: «خوشت می‌آید که من تو را کتک بزنم؟» با اخم کودکانه‌اش پاسخ منفی به من می‌دهد و باز می‌گویم: «پس تو هم هرگز نباید کسی را کتک بزنی.»

همیشه همین‌ طور است. وقتی مفاهیم واقعی را به قصه و توصیف تبدل می‌کنم، بهتر می‌فهمد​.

***

از گفت‌وگویمان زیاد نگذشته است. عمه جان و پسرش مهمانمان ‌شده‌اند. در یخچال، دو تا بستنی وانیلی و یک بستنی شکلاتی موجود است. بچه‌ها بر سر خوردن آن یک بستنی شکلاتی دعوایشان می‌شود. دخترم اصرار بسیار دارد که بستنی شکلاتی را تصاحب کند و پسرک هم به قهر، بستنی وانیلی را پس می‌زند. موفق نمی‌شوم راضی‌شان کنم. دخترکم را صدا می‌زنم، کنار می‌کشم و نجوا می‌کنم در گوشش: «قانون را یادت می‌آید؟! هر چه را برای خودت دوست داری، برای دیگران هم دوست داشته باش! قصه جنگ آدم بزرگ‌ها را که یادت نرفته هنوز؟!» با چشم‌های خیس و پرسوالش زل زده توی چشم‌هام. می‌بوسمش دوباره و لبخندش حالی‌ام می‌کند منظورم را دریافته است. بستنی شکلاتی را می‌گذارم سر جایش. دو تا بستنی وانیلی را می‌دهم دست دخترک. بچه‌ها با بستنی‌های هم‌طعمشان در حالی که صدای خنده‌شان گوش دلم را می‌نوازد به سمت اتاق دخترک راهی می‌شوند... .

*جام جم