کد خبر: ۵۴۷۷۷
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۲:۰۴
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۷۱۰

طلاق عاطفي

شب خواستگاري مدام به من قول خوشبختي مي داد، پدرش نيز دم از حمايت بي دريغ از تنها پسرش مي زد و مي گفت براي خوشبختي عروس آينده اش کوتاهي نخواهد کرد.

 به گزارش «تيک»، در آن شب با وجود چنين خواستگاري احساس خوشبختي مي کردم و پذيرفتم در دومين ازدواجم با «سهراب» سر سفره عقد بنشينم.

 احساس خوش من در مورد همسرم زياد دوام نداشت، تنها دو روز پس از ازدواج بود که فهميدم چه راه سختي را در پيش دارم؛ سهراب راننده اتوبوس بود.

مسيرش از شهر ما تا مقصدش به حدي دور بود که 60 ساعت طول مي کشيد يک سرويس را انجام دهد. پس از گذشت اين مدت وقتي به خانه برمي گشت، آنقدر خسته و نامرتب بود که به اتاق خواب پناه مي برد و بوي بد بدن و پاهايش همه جا را پر مي کرد.

زمان حضور سهراب در خانه تا آغاز سفر بعدي اش چيزي در حدود کمتر از 10 ساعت بود. در اين مدت وي خواب بود و من نيز بايد لباس و وسايل وي را براي سفر بعدي اش آماده مي کردم.

وقت بيداري نيز به جاي اينکه ساعتي را کنار من باشد و با من درددل کند و ببيند نياز من چيست؟ يا مدام با تلفن همراهش بود يا با چشماني پف کرده و سرو وضعي آشفته جلوي تلويزيون مي نشست.

در ساعات آخر حضور خود در خانه نيز سريع دوش مي گرفت و دستي بر سر و روي خود مي کشيد و به محض بيرون آمدن از حمام فوراً از من خداحافظي مي کرد و به سفر مي رفت، گويا به سر و وضع خود براي افراد بيرون مي رسيد و به حضور من در زندگي خود به هيچ وجه توجهي نداشت.

از بس که در زمان غيبت وي به خانه پدر يا مادر شوهرم رفته بودم ديگر کمتر احساس مي کردم که خانه اي دارم يا در نقش زن خانه دار بايد به زندگي خود بپردازم.

هرچند اتوبوس مال سهراب بود و وي با شغل خود درآمد، خانه و زندگي مجللي را براي من و خود روبه راه کرده بود اما شيوه زندگي وي، مخصوصاً غيبتش در خانه راضي کننده نبود. وي عملاً تنها يک خدمتکار در خانه مي خواست.

وقتي به زندگي ديگران، حتي زناني که مردان آن ها از راه کارگري با درآمدي بسيار ناچيز نگاه مي کردم نسبت به آنان حسودي ام مي شد چرا که شايد آن ها از نظر مالي در تنگنا قرار داشتند، اما زن و شوهر هم فرصتي براي مهرباني به يکديگر داشتند.

حسرت يک ميهماني رفتن يا حتي ميهمان داشتن با حضور سهراب به دلم مانده بود.

 زندگي ام بيشتر شبيه زناني بود که همسران خود را از دست داده بودند، سهراب به هيچ وجه به من و نيازهاي من به عنوان همسر خود توجه نمي کرد و حرفش به عنوان مرد اين بود که مرد واقعي کسي است که براي زن و بچه اش پول بياورد.

اين طرز تفکر وي نوعي زندگي را رقم مي زد که ادامه اش براي من امکانپذير نبود، ابتدا سعي کردم خود را با شرايط زندگي همسرم وفق دهم اما ديدم که من نمي توانم چنين زندگي اي را تحمل کنم.

وقتي موضوع را با پدر شوهرم در ميان گذاشتم وي تنها جمله اي که بر زبان خود آورد اين بود که زندگي ما به اين شکل است، خودمختاري که بماني يا طلاق بگيري! سهراب نيز به خواسته ام در زمينه تغيير شغل خود هيچ توجهي نکرد، وقتي ديدم که در آن زندگي هيچ ارزشي ندارم، ابتدا فکر ناسازگاري به سرم زد، اما سهراب در خانه نبود که بتوانم او را اذيت کرده و وادارش کنم به خواسته هايم گوش دهد.

بي توجهي هاي سهراب به خواسته هاي من به حدي بود که وي بعدها به احضاريه هاي دادگاه نيز توجهي نکرد. البته اين موضوع باعث خشم من و قانون و سرانجام صدور حکم جلب از سوي قاضي پرونده و دستگيري سهراب شد.

من با دلايل موجهي که در دادگاه مطرح کردم علاوه بر دريافت مهريه ام، توانستم از سهراب جدا شوم ولي آيا همه زندگي ها به اين شکل است؟

 برايم دومين شکست در زندگي بسيار تلخ و دردناک است و نمي دانم چرا سهراب نفهميد من دوستش دارم اما جدايي ما از همان روز نخست ازدواج کليد خورده بود!

*روزنامه ایران