کد خبر: ۵۴۸۲۶
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۷:۱۱
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۱۷۰۷

سفره ناهار ملاهادی سبزواری برای ناصرالدین شاه

نقل می کنند ناصرالدین شاه قاجار در سفرهای مختلف خود به هر شهری که وارد می شد طبقات مختلف مردم به دیدنش می رفتند . موقع بازگشت نیز او را مشایعت می کردند . او زمانی وارد سبزوار شد . مردم به استقبالش رفتند. اما حکیم و فیلسوف عارف حاج ملاهادی سبزواری که از شخصیتهای برجسته علمی و فرهنگی شهر بود از رفتن به استقبال او امتناع ورزید .

 به گزارش «تيک»، از قضا شاه قاجار در نظر داشت در این سفر با او دیدار داشته باشد . به شاه گفتند حکیم ملا هادی شاه و وزیر نمی شناسد . شاه گفت ولی ما حکیم را می شناسیم .

جریان را به حکیم اطلاع دادند و یک روز شاه در حدود ظهر تنها به اتفاق پیشخدمت خود به خانه حکیم رفت . خانه ای بود محقر با اسباب و لوازم بسیار محدود و ساده . شاه ضمن صحبتهایش گفت هر نعمتی شکری دارد. شکر نعمت علم ، تدریس و ارشاد است . شکر نعمت مال ، اعانت و دستگیری است . شکر نعمت سلطنت هم البته انجام حوائج است . لهذا میل دارم از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم .

حکیم : من حاجتی ندارم و چیزی نمی خواهم
شاه : شنیده ام یک زمین زراعی دارید . اجازه دهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد تا لااقل در انجام این خدمت جزئی موفق شوم .

حکیم : دفتر مالیات دولتی در هر ایالت مضبوط و معین است که از هر شهری چقدر مالیات بگیرند . اگر من مالیات ندهم مبلغ آن به سایر آحاد رعیت از طرف اولیای امور سرشکن شده و ممکن است بخشی از آن به فلان بیوه زن و یا فلان یتیم

و یا فلان کم بضاعت تحمیل شود . شاه نباید راضی شود که معافیت من سبب تحمیل بر یتیمان و بیوه زنان باشد . به علاوه دولت که وظیفه حفظ جان و مال مردم را دارد هزینه هم دارد و باید تامین شود . ما هم با رضا و رغبت این مالیات را می دهیم .

شاه : مایلم امروز در خدمت شما غذا صرف کنم و از همان غذای معمول شما بخورم .
حکیم به خادم خود گفت ناهار بیاورید . فورا طبقی چوبین که بر روی آن چند قرص نان،چند قاشق ، یک ظرف دوغ و مقداری نمک دیده می شد آوردند .

حکیم نخست نان را با کمال ادب بوسید و بر پیشانی نهاد و شکر بجای آورد و سپس آن را ریز و خرد کرد و داخل دوغ ریخت و قاشقی را نیز جلوی شاه گذاشت و گفت : بخور که نانی حلال است . شاه یک قاشق خورد اما به ذائقه اش خوش نیامد . از حکیم اجازه خواست تا مقداری از نان را تبرکا با خود ببرد . او سپس از جا برخاست و با یک دنیا حیرت خانه حکیم را ترک کرد .

منابع :
- داستان راستان ، شهید مرتضی مطهری
- ریهانه الادب ، میرزا محمدعلی مدرس خیابانی تبریزی
- اسلام مجسم ، آیت الله نوری همدانی