کد خبر: ۶۸۱۹۲
تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۳ - ۰۹:۵۴
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۸۴۹

نظر شهید مفتح در مورد تحصیل دخترش

 درس خواندن دخترها در آن سال‌ها کار ساده‌ای نبود، خصوصاً چون ایشان روحانی بودند، جامعه روی رفتار خانواده ایشان حساس بود. من فرزند اول خانواده بودم، در نتیجه باید در بسیاری از مسائل دقت می‌کردم تا خواهر و برادرهایم الگوی غلطی نداشته باشند.

 به گزارش پايگاه خبري «تيک» (Tik.ir)، سخن گفتن از منش تربيتي شخصيتي كه خود مربي بسياري از حوزويان و دانشگاهيان بوده، سهل و ممتنع به نظر مي‌رسد. چه اينكه از يك سو آثار اخلاقي او در حوزه و دانشگاه اين كشور پراكنده گشته و از سوي ديگر و پس از سپري گشتن سه دهه، ضرورت بازخواني كارنامه تربيتي وي محسوس است. در باب اين موضوع با سر كار خانم بتول مفتح دختر آن شهيد گرانمايه گفت و شنودي انجام گرفته است كه نتيجه آن پيش روي شماست.


*پدرتان را با کدام ویژگی‌ها به یاد می‌آورید؟
با حوصله و مهربانی‌شان. با اینکه واقعاً مشغله‌شان زیاد بود و تعداد ما هم کم نبود، اما برای تک‌تک ما وقت می‌گذاشتند. مخصوصاً موقعی که بیمار می‌شدیم، با حوصله کج‌خلقی‌هایمان را تحمل می‌کردند و دارو و غذا به ما می‌دادند. به‌ ویژه به فرزندان دختر توجه بیشتری نشان می‌دادند، به همین دلیل خیلی راحت حرف‌هایمان را به ایشان می‌گفتیم. ایشان در تمام مراحل زندگی از تحصیل تا ازدواج در کنار ما بودند و به ما اعتماد به نفس می‌دادند.

*در مورد تحصیلات شما با توجه به تقیداتی که داشتند چگونه برخورد می‌کردند؟

درس خواندن دخترها در آن سال‌ها کار ساده‌ای نبود، خصوصاً چون ایشان روحانی بودند، جامعه روی رفتار خانواده ایشان حساس بود. من فرزند اول خانواده بودم، در نتیجه باید در بسیاری از مسائل دقت می‌کردم تا خواهر و برادرهایم الگوی غلطی نداشته باشند. پدر اعتقاد داشتند فرزندانشان باید تا سطوح عالی تحصیل کنند، بنابراین به من توصیه کردند با رعایت کامل حجاب نهایت تلاشم را بکنم و فرمودند هر چند به دلیل اینکه اجازه می‌دهم تو در مدارس عادی تحصیل کنی تحت فشار خواهم بود، اما به خاطر اینکه مایلم تو تا سطح بالا تحصیل کنی، هر چیزی را تحمل می‌کنم.

نظر شهید مفتح در مورد تحصیل دخترش در دانشگاه/

*در آن شرایط تا چه مقطعی توانستید تحصیل کنید؟

تا دیپلم پیش رفتم، ولی بعد چون باید وارد سپاه دانش می‌شدم و به اصطلاح دوره سربازی را می‌گذراندم و حاضر نبودم این کار را بکنم، به‌جای ورود به دانشگاه در دانشسرای مقدماتی ثبت‌نام کردم. البته در آنجا به خاطر اینکه چادر می‌گذاشتم بسیار اذیت شدم و توهین‌های فراوانی را تحمل کردم. پس از طی دانشسرای مقدماتی در دانشگاه الزهرای فعلی (مدرسه عالی دختران آن زمان) قبول شدم، منتهی در موقع مصاحبه گفتند باید چادرم را بردارم که قبول نکردند و به‌ ناچار انصراف دادم. بعد هم ازدواج کردم و به اصفهان رفتم.

*شیوه مواجهه شهید مفتح با ازدواج فرزندانشان چگونه بود؟دراين باره چه ملاك‌هايي داشتند؟

وقتی قرار بود برای خواستگاری بیایند، با من صحبت می‌کردند و وقتی می‌دیدند نگران هستم، با محبت می‌گفتند از چه می‌ترسی؟ من مراقب هستم. همین که کسی از تو خواستگاری کرد به این معنا نیست که باید بروی. همین شیوه برخورد باعث می‌شد اعتماد به نفس انسان تقویت شود و با عجله تصمیم نگیرد. پدر بسیار روی مسئله ازدواج ما حساس بودند و اگر لازم می‌شد به زادگاه خواستگار هم می‌رفتند و تحقیق می‌کردند.



*چه سالی ازدواج کردید و چه شد شهید مفتح به این خواستگار خاص پاسخ مثبت دادند؟

در سال 50 ازدواج کردم. همسرم از بستگان شهید بهشتی بودند. مادر خانم ایشان همراه با مادر خودشان به تهران آمدند و مرا دیدند و به شهید بهشتی گفتند آقای مفتح چنین دختری دارد. عید سال 50 به قم رفته بودیم که آنها به دیدن ما آمدند. پدرم از شهید بهشتی سئوال کرده بودند اگر دختری همسن دختر من داشتید، حاضر می‌شدید او را به این پسر بدهید؟ و شهید بهشتی پاسخ مثبت داده بودند. پدرم به هوش و درایت شهید بهشتی ایمان داشتند و وقتی این پاسخ را شنیدند، جواب مثبت دادند.

*پدر شما همواره درگیر مبارزات بودند و پس از انقلاب هم مشغله‌های فراوانی داشتند. شما فرزندان با این شرایط چگونه کنار می‌آمدید؟

پدر هیچ‌وقت مسائل بیرون را داخل خانه نمی‌آوردند و خانه ما فضای بسیار صمیمی و شادی داشت. اگر هم از مشکلات فراوان ایشان اطلاعی پیدا می‌کردیم، از تلفن‌ها یا گفتگوهای خصوصی ایشان با مادرمان بود، والا ابداً از نگرانی‌هایشان با ما حرف نمی‌زدند.

*شخصاً چگونه با نگرانی ناشی از گرفتاری پدر کنار می‌آمدید؟

اگر احیاناً متوجه می‌شوم، در خودم می‌ریختم. پدر هم دائماً به ما اطمینان خاطر می‌دادند که جای هیچ‌گونه نگرانی نیست.

*مادرتان چگونه تحمل می‌کردند؟

صبر و مقاومت ایشان بی‌نظیر بود، مخصوصاً بعد از شهادت پدر فوق‌العاده بی‌تابی می‌کردم. من و شوهرم در اصفهان زندگی می‌کردیم و من معلم بودم، اما همین که تعطیلات عید یا تابستان پیش می‌آمد به تهران می‌آمدم و حقیقتاً از لطف، صفا و صمیمیتی که در خانواده وجود داشت غرق شادی و سعادت می‌شدم.

*و لابد چون فرزند بزرگ‌تر بودید، محرم اسرار پدر هم بودید؟

پدر می‌دانستند من فوق‌العاده حساس هستم و خیلی از حرف‌ها را به من نمی‌زدند.

*شیوه تربیتی ایشان در برابر خطای فرزندان چه بود؟

چون ایشان را خیلی دوست داشتیم نهایت تلاشمان را می‌کردیم که یک وقت ناراحتشان نکنیم. اگر هم موردی پیش می‌آمد، ایشان همان موقع به روی ما نمی‌آوردند و بعد در موقعیت مناسب تذکر می‌دادند. مثلاً یک وقت اگر نمره کمی می‌گرفتیم دعوا نمی‌کردند و می‌گفتند می‌دانم نهایت سعی خودت را کرده‌ای. ان‌شاءالله دفعه بعد بهتر می‌شود.

*پدر مبارز داشتن خیلی سخت است؟

به هر حال مشکلات خودش را دارد و آدم دائماً نگران است نکند پدرش صدمه ببیند، دستگیر و زندانی یا تبعید شود، اما ارزش‌های والای خود را هم دارد. هر دختر یا پسری بخت این را پیدا نمی‌کند چنین پدر ارجمندی داشته باشد. هیچ ارزشی در زندگی بدون تحمل رنج به دست نمی‌آید. به نظر من که یک ساعت زندگی در کنار چنین انسان‌هایی به صد ساعت زندگی با دیگران می‌ارزد.

*افراد مورد علاقه پدر شما چه کسانی بودند؟

پدر اسطوره محبت بودند و همه را دوست داشتند، اما به حضرت امام، شهید مطهری و شهید بهشتی ارادت ویژه‌ای داشتند.

*آیا خبر داشتید گروه فرقان ایشان را تهدید کرده است؟

همیشه نگران جان پدر بودم، منتهی چون در اصفهان بودم، پدر مخصوصاً مقید بودند اخبار نگران‌کننده به من نرسد. پس از شهادت آقای مطهری دیگر خواب شب و آرامش روز نداشتم و می‌دانستم جان پدرم در معرض خطر است.

*چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟

داشتم سر کلاس درس می‌دادم که گفتند شوهرم آمده‌اند. به دفتر مدرسه رفتم و ایشان گفتند پدر زخمی شده‌اند و ایشان باید هر چه زودتر به تهران بروند. به خانه رفتم و به خانم مطهری زنگ زدم. ایشان گفتند پدرتان زخمی شده و ایشان را به بیمارستان برده‌اند. من به تهران آمدم و آقا هادی به استقبال آمدند. گفتم همین الان مرا به بیمارستان ببرید. می‌خواهم پدر را ببینم. آقا هادی گفتند به خانه برویم و بعد شما را می‌برم. به خانه رفتیم و من اقوام و دوستان را دیدم که لباس سیاه پوشیده‌اند. متوجه شدم چه پیش آمده، اما نمی‌خواستم باور کنم و فریاد می‌زدم پدر نرفته‌اند.

*کدام ویژگی ایشان در نگاه شما بسیار برجسته است؟

بعد از مهربانی و تواضع، ساده‌زیستی ایشان فوق‌العاده بود. همیشه به من توصیه می‌کردند سعی کن بیش از نیاز تهیه نکنی. اگر در مهمانی دو جور غذا درست می‌کردم، تذکر می‌دادند. ازدواج‌های ما هم در نهایت سادگی برگزار شدند. می‌گفتند هر چه ساده‌تر زندگی کنید، زندگی پرنشاط‌تری خواهید داشت. ایشان دوست، معلم، محرم اسرار و همه کس ما بودند.

*و سخن آخر؟

امیدوارم رفتارمان به‌گونه‌ای نباشد که نزد پدر و سایر شهدا سرشکسته باشیم. پس از پدر، مادر تمام سختی‌ها را به جان خریدند و با اینکه فقدان پدر فوق‌العاده برایشان سنگین و ناگوار بود، اما به روی ما نمی‌آوردند و سعی می‌کردند تمام وقت خود را صرف رسیدگی به ما کنند. خدا کند فرزندان شایسته‌ای برای ایشان باشیم. از شما هم سپاسگزارم با گرامیداشت یاد شهدا به تقویت و ترویج ارزش‌های اسلامی می‌پردازید. شهدا سرمایه‌هی لایتناهی ما هستند و باید قدر آنها را بدانیم. ‌
*مشرق