کد خبر: ۷۶۷۸۰
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۵
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۷۷۲

زندگي تلخي که مرد بدگمان براي همسرش به وجود آورد

  فرناز زني 29ساله است، وي که به خاطر مسائل اخلاقي توسط پليس مازندران دستگير شده است، سرنوشتي عجيب دارد.از ازدواج اجباري تا زنداني شدن در خانه شوهر بدبين و وحشت از چارديواري حمامي‌که مدت‌ها در آن بايد مي‌ماند و ثانيه‌ شماري مي‌کرد تا قفل در آن باز شود. فرناز فرار کرد و در گرداب ديگري اسير شد؛ اتفاقي که پاي او را به بازداشتگاه پليس کشاند.

به گزارش پايگاه خبري «تيک» (Tik.ir)، زن جوان در حالي که صدايش بغض‌ داشت، گفت: 18 ساله بودم که به عقد پسرخاله‌ام درآمدم. مدتي که از ازدواجمان گذشت، فهميدم علي مردي بدبين است، مرا خيلي محدود کرده بود، من اجازه نداشتم بدون او جايي بروم وقتي هم مي‌رفتم، همه روز را دعوا مي‌کرديم.

علي زندگي را برايم جهنم کرده بود. خانه ما بيشتر شبيه يک زندان بود.شوهرم در همه اتاق‌هايي که پنجره داشت را قفل کرد، همه پنجره‌ها نرده داشتند و شيشه‌هاي پنجره‌ها کاملاً رنگ شده بود، تلفن خانه هميشه قطع بود، موبايل نداشتم و حتي سيم آيفون را بريده بود.

وقتي سر کار مي‌رفت مرا در حمام زنداني مي‌کرد و ارتباطمان با همه فاميل قطع شده بود، اگر روزي يک ليوان بيشتر دم دست بود، چنان دعوايي به راه مي‌انداخت که چه کسي ميهمان خانه‌مان بود. همه اتاق‌ها را مي‌گشت و مرا به باد کتک مي‌گرفت و تصور مي‌کرد کليد يدک دارم و در غياب وي ميهماني داشته‌ام.

فرناز آهي کشيد و ادامه داد: خسته شده بودم، يک روز تصميم گرفتم از خانه شوهرم فرار کنم و به خانه پدرم بروم. وقتي به خانه آمد سعي کردم با مهرباني با او رفتار کنم تا حداقل در حمام زنداني‌ام نکند. آن شب وقتي به او گفتم: دوستت دارم! مرموزانه نگاهم کرد و گفت: باز چه نقشه‌اي در سر داري؟!فرداي آن روز وقتي از خواب بيدار شدم در اتاق را به رويم قفل کرده بود.

بلند بلند گريه کردم و به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم. متأسفانه نرده‌هاي حفاظ به قدري به هم نزديک بودند که نمي‌شد فرار کرد. روي زمين نشستم و به ديوار تکيه دادم، زير تخت يک لوله را ديدم، وقتي آن را بيرون کشيدم ديدم که تفنگ شکاري علي است! آن را برداشتم گلوله داشت، چند باري ديده بودم چگونه شليک مي‌کند، لباس‌هايم را پوشيدم مقداري پول در جيب‌هايم بود مي‌توانستم تا خانه پدرم بروم. منتظر شدم علي بيايد. زير تخت پنهان شدم. وقتي آمد، دنبالم مي‌گشت و عصباني بود.

سراغ کمد ديواري رفت، وقتي ديد آنجا نيستم بلند بلند نعره مي‌کشيد، از فرصت استفاده کردم و به سمت پاهايش شليک کردم و از اتاق خواب بيرون دويدم و به سمت در ورودي‌ هال رفتم، هنوز کليد روي در بود، در را باز کردم ناگهان علي مرا از پشت گرفت و به عقب کشيد من جيغ مي‌کشيدم، گلداني فلزي را که روي جاکفشي براي دکور گذاشته بودم برداشتم و محکم به پشتش کوبيدم، علي نقش زمين شد، نمي‌دانستم مرده يا بيهوش شده است فقط مي‌دانستم بايد فرار کنم! به محض اينکه از خانه بيرون رفتم تاکسي دربست گرفتم و به خانه پدرم رفتم. وقتي مادرم در را باز کرد خودم را در آغوشش انداختم.زن جوان افزود: چند ماهي در بخش رواني بيمارستان بستري بودم. بعد از آن هم به توصيه پزشکم دارو مصرف مي‌کردم.

روزهاي سختي بود اما خوشحال بودم که از آن شکنجه‌گاه فرار کرده‌ام. آوازه اختلافات ما در فاميل پيچيده بود. وقتي پدربزرگم درگذشت، من و خواهرزاده‌ام به خانه عمه‌ام رفتيم.

پسرعمه‌ام که تقريباً 40 ساله بود وارد شد، من او را بارها ديده بودم اما اين بار نوع نگاه و کلامش متفاوت بود. يادم مي‌آيد يک شب که به خانه آنها دعوت بوديم به شوخي به همسرش گفت: تو به درد من نمي‌خوري! قديمي ‌شده‌اي بايد به فکر خودم باشم و سمت مرا نگاه مي‌کرد و بلند بلند خنديد.آن شب احساس بدي داشتم دلم نمي‌خواست در آن ميهماني باشم به خاطر همين به مادرم گفتم مي‌خواهم به خانه برگردم. وقتي پسر عمه‌ام متوجه شد مي‌خواهم بروم، به مادرم گفت اتفاقاً منم مي‌خواستم بيرون بروم، دخترتان را مي‌رسانم، گفتم ممنون تنها مي‌روم.

مادرم گفت: دختر اين موقع شب تنها کجا مي‌روي، پسرعمه شما را مي‌رساند، چاره‌اي نداشتم و پذيرفتم!آن شب وقتي مرا رساند به من ابراز علاقه کرد و گفت درباره اختلافاتم با همسرم خبرهايي به گوشش رسيده است! به من گفت اگر از همسرت طلاق بگيري من با تو ازدواج مي‌کنم! من عصباني شدم که تو جاي پدرم هستي و محکم در خودرو را کوبيدم و پياده شدم.

او خيلي سمج بود، هر شب پيامک‌هايي مي‌داد و تماس مي‌گرفت اما من پاسخ نمي‌دادم. يک روز به صورت اتفاقي او را در خيابان ديدم! ترمز زد و از من خواست سوار شوم، من نپذيرفتم ناگهان همسرم علي را ديدم که در حال عبور از خيابان است و به سمت من مي‌دويد، ترسيده بودم به ناچار سوار خودروي پسرعمه‌ام شدم و به او گفتم با سرعت از آنجا دور شود.پسرعمه‌ام از من دعوت کرد به خانه‌اش بروم. کمي‌فکر کردم و گفتم اگر الان به خانه پدرم بروم شوهرم حتماً همان اطراف پنهان شده است، بنابراين درخواست پسر عمه‌ام را پذيرفتم، به مادرم زنگ زدم و موضوع را گفتم.

مادرم گفت اشکالي ندارد شب پدرم را سراغم مي‌فرستد.پسر عمه‌ام گفت همسرش خانه است و خيالم راحت باشد. وقتي خانه‌اش رفتم همسرش نبود. گفت به من پيامک داده رفته است خانه خواهرش، تازه پيامش را ديدم.به سمت تلفن رفتم تا به برادرم زنگ بزنم که به دنبالم بيايد، پسرعمه‌ام تلفن را از دستم گرفت و گفت نيم ساعت ديگر خودم تو را مي‌رسانم! بعد از کمي‌ صحبت يک هديه به من داد، يک گردنبند بسيار زيبا!خيلي وقت بود که چنين هديه‌اي از کسي نگرفته بودم. پسر عمه‌ام برايم يک ليوان شربت آورد، نمي‌دانستم چه نقشه‌اي در سر دارد به او گفتم ببخشيد من روزه‌ام. روزه نبودم اما حدس مي‌زدم نقشه شومي ‌برايم کشيده باشد.

فرناز گريه‌کنان گفت: بلند شدم که بروم اما او مانع شد. خواهش کردم دست از سرم بردارد. اي کاش از همان لحظه نخست به او نه مي‌گفتم و در خيابان مي‌چرخيدم بهتر از آن بود که به خانه‌اش بروم. هنوز کلنجار مي‌رفتم که همسرش در را باز کرد و داخل شد خواستم حرفي بزنم و بگويم بي‌گناهم اما من هم جاي او بودم نمي‌پذيرفتم. وقتي آنجا را با چشم‌هاي گريان ترک کردم ديگر روي رفتن به خانه پدرم را نداشتم و همين شد که سرگردان خيابان‌ها شدم و حالا در منجلاب افتاده‌‌ام.
*ايران