کد خبر: ۴۱۰۳۱۱
تاریخ انتشار: ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۲:۲۱
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۱۱۰۰
 

سالگرد عروسی به خاک و خون کشیده شد

هراسان به خانه مادرزنش رفت؛ کوهی از آتشفشان بود. اسم همسرش را چند باری فریاد زد، وقتی جوابی نشنید و چشم‌های مادرسولماز را نگران و پر از سؤال دید به همه خیره شد، انگار آب سردی روی ساکنان این خانه ریخته بودند. مثل دیوانه‌ها سرش را به اطراف تکان داد هیچ‌کس نمی‌شنید زیر لبش چه چیزی زمزمه می‌کند: «وای وای از دست سولماز! باز غیبش زده، آخه این چه دختریه تربیت کردین؟ شما زندگیم رو سیاه کردین. این دختره روح و روانم رو به هم ریخته، باز نیستش چه خاکی به سرم بریزم از دست سولماز؟!»
ایران: سالم بود و بالای در چوبی در همان چهارچوب فلزی در، پنجره‌ای مستطیل‌شکل به عرض در تعبیه شده بود که در همان نگاه نخست سروان فروتن متوجه یک قطره خون پاشیده شده به سقف شد.

در بسته باید باز می‌شد، اما هیچ کلیدی وجود نداشت تا اینکه محسن راهنمایی کرد تا سروان فروتن بتواند از پنجره همان اتاق انباری داخل آن را بازدید کند.

وقتی از راهروی خروجی خانه به حیاط گذر کردند، سروان داخل حیاطی رفت که هیچ درخت و باغچه‌ای در آن نبود، حتی سرویس بهداشتی نیز در آن قرار نداشت؛ خلوت و مرتب بود. به سمت راست که پیچیدند، در برابر پنجره‌ای با چهارچوب فلزی و شیشه‌های نیمه‌کثیف و بدون پرده قرار گرفت.

در آن سوی پنجره، جسد زنی دیده می‌شد که کنار لباس‌آویزهایی پر از کت و شلوارهای نو روی زمین افتاده است و خون در اطراف او و حتی سقف پاشیده بود.

سروان فروتن از محسن خواست اجازه شکستن شیشه پنجره را بدهد، وقتی این کار صورت گرفت، نخستین کسی بود که داخل رفت و بالای سر جسد زن جوان ایستاد.

لباس راحتی به تن داشت که نشان می‌داد غریبه‌ای میهمانش نیست، مقداری لباس‌هایش حالتی غیرعادی داشت، به گونه‌ای که تصور می‌رفت سولماز به دلیل مسائل اخلاقی‌اش به قتل رسیده است. جسد صورتش به سمت بالا بود و بین لباس‌آویزها افتاده بود و جای اصابت ضربات زیاد چاقو در اطراف گردن و بدنش دیده می‌شد.

لابه‌لای ناخن‌ها یا در دیگر اعضای بدن سولماز، هیچ اثر تدافعی دیده نمی‌شد و این نشان می‌داد زن جوان غافلگیر شده و قاتل یک آشنا بوده است.

چیز خاصی در صحنه قتل وجود نداشت، سروان فروتن وقتی آنجا را ترک کرد، سراغ مادر سولماز رفت، او را به داخل آشپزخانه که نسبت به جاهای دیگر خانه تمیزتر بود، راهنمایی کرد و خواست با حفظ آرامش به همه سؤالات او با دقت جواب بدهد.

+ آخرین‌باری که با دخترت تماس داشتی کی بود؟

- آخرین‌بار دیروز ظهر بود که به خونه ما اومد.

+ نگران نبود؟

- اون همیشه می‌خندید، این ما بودیم که نگران زندگی سولماز بودیم.

+ چرا؟

- سرکش بود، بارها تذکر داده بودم زن باید توی خونه باشد، اما گوشش بدهکار نبود.

+ یعنی پای مرد غریبه‌ای در میان بود؟

- نمی‌دانم اما چون محسن دوستش داشت، از رفتارهای سولماز چشم‌پوشی می‌کرد.

+ غریبه‌ها را به خونه راه می‌داد؟

- نمی‌دونم، همیشه سعی داشتم از اون و مسائل خصوصیش فاصله بگیرم، چون پیرزنم، می‌ترسم سکته کنم.

+ به دامادت شک داری؟

- اصلاً، اون آزارش به یک مورچه هم نمی‌رسه. غلام حلقه به گوش سولماز بود. کاش یک داماد قلدر داشتم تا این دختر را سر جایش می‌نشوند!

+ به کسی شک نداری؟

- نمی‌دونم، هیچ‌کس با ما مشکلی نداشت، دامادم می‌گه سرقتی هم نشده. نمی‌دونم سولماز با چه کسانی رفت و آمد داشت، شاید دامادم بدونه.

سروان فروتن از مادر سولماز خواست آنجا را ترک کند، سپس با صدای بلند محسن را خواست. به او تذکر داد که هر چه در خصوص سرکشی‌های سولماز می‌داند فاش کند و تصور نکند به دلیل ترس از آبروریزی، سکوت کردن بهتر است.

+ سولماز از چه زمانی بدرفتار شد؟

- از همون روزهای اول ازدواج‌مون. من توی یک مهمونی خانوادگی دیدمش، از بستگان دور بودن، نمی‌دونستم چه سابقه‌ای داره، چند باری پلیس به دلیل بدحجابی و رفت و آمد به مکان‌های ناجور بازداشتش کرده بود، وقتی ازدواج کردم و در واقع دلباخته‌ش شدم این موضوع رو فهمیدم، اما علاقه باعث شد تا امشب به خودم دروغ بگم.

+ چه دروغی؟

- اینکه زنم خوبه، دیدید چی شد، با بی‌آبرویی همسرم رو کشتن!

+ چرا طلاقش ندادی؟

- گفتم که دوستش داشتم، حتی مادرزنم هم اصرار داشت طلاقش بدهم.

+ آخرین‌بار کی اون رو دیدی؟

- صبح که سر کار می‌رفتم، با مهربانی از خواب بیدار شد و طبق معمول بدون صبحانه راهی محل کارم که تولیدی کت و شلواره، شدم. امروز سالگرد عروسی‌مون بود، می‌خواستم با سولماز برای ناهار بیرون بریم و جشن بگیریم اما وقتی به خونه اومدم، دیدم نیست. با ناراحتی از خونه بیرون اومدم تا برم خونه دوستاش و دنبالش بگردم. تا ساعت 7 شب سرگردان بودم تا اینکه به خانه مادرزنم رفتم و این عاقبت کار بود.

+ چرا به اتاق انباری سر نزدی؟

- به این دلیل که نمی‌دونستم کلیدش کجاست، همیشه از خود سولماز کلید رو می‌گرفتم و اگه جنسی می‌خواستم بردارم، اکثراً یک منشی زن توی تولیدی دارم که اون به خونه می‌اومد. از طرفی هم فکر نمی‌کردم سولماز توی اتاق انباری به قتل رسیده باشه.

+ به کسی شک داری؟

- به دوستاش، یک عده اون رو تحریک می‌کردن که خانه‌گریز بشه. حتماً می‌دونن این اواخر با چه کسانی رفت و آمد داشته. می‌تونم اونا رو به شما معرفی کنم.

+ خودت ازش کینه به دل نداشتی؟

- ایراد بزرگی که من داشتم، عشقم به سولمازی بود که اصلاً به زندگی با من علاقه‌ای نداشت.

سروان فروتن وقتی دید محسن به گریه افتاده است، از آشپزخانه خارج شد. دکتر را دید که با معاینه جسد از اتاق انباری خارج شد، به او نزدیک شد و شنید به دلیل سردی محل جنایت و تأثیرات آن روی جسد که تازه ماندن آن در مدت محدودی است، نمی‌تواند حدس بزند قتل چند ساعت پیش رخ داده است.

مأموران تشخیص هویت نیز هیچ اثر انگشت یا تار مویی از قاتل به دست نیاورده بودند و اثری از چاقویی که در قتل استفاده شده بود، به دست نیامد.

دیگر آنجا کاری نداشت، از خانه قدیمی که در طبقه دوم خانه یک پیرزن به تنهایی زندگی می‌کرد، خارج شد و هنوز سوار خودرواش نشده بود که چیزی در ذهنش جرقه زد. هوا سرد بود یعنی زمستان بود جسد هم به خاطر سردی هوا در انباری سالم مانده بود، از سوی دیگر از مادر «سولماز» و دامادش شنیده بود وقتی آنها وارد خانه شده‌اند، زیر نور کم لامپ اتاق انباری بهم ریختگی و عدم سلیقه سولماز را دیده‌اند.

در اتاق انباری قفل بود، پنجره‌ای به عرض در بالای آن قرار داشت که سروان فروتن به طور اتفاقی قطره خون پاشیده شده روی سقف را دیده بود، بالطبع در تاریکی شب بدون ورود کسی داخل اتاق انباری لامپ آنجا روشن بود.

سروان پنجره بزرگی را که رو به حیاط بدون باغچه و درخت بود، به خاطر آورد که نورگیر خوبی داشت.

«محسن» ادعا کرده بود ظهر به خانه آمده بود و دیگر خبری از سولماز نداشت تا اینکه همراه مادرش جسد را دیده است، در حالی که این ادعا دروغ بود چراکه اگر قتل در روز روشن اتفاق افتاده بود امکان نداشت با وجود نورگیر خوب این اتاق، لامپ روشن باشد، پس قتل در تاریکی رخ داده و قاتل که همان محسن است، بعد از جنایت به خانه مادرزنش رفته است.

سروان فروتن از خودرو پیاده شد و به خانه قدیمی بازگشت و خواست محسن پشت میز بازجویی بنشیند.

محسن وقتی دلیل غیرقابل انکار را که نشان می‌داد قتل زیر سر خودش بوده شنید، چاره‌ای جز اعتراف پیش روی خود ندید و گفت: «از زندگی با زنی که خودسر و سرکش بود، خسته شده بودم تا اینکه منشی تولیدیم با محبت و مهربانی باعث شد عاطفه گمشده در خونه‌ام را نزد اون پیدا کنم. وقتی به هم علاقه پیدا کردیم، اون شرط گذاشت تا سولماز را طلاق بدم. من هم قبول کردم، اما تعداد زیاد سکه‌های مهریه اجازه نمی‌داد این کار رو بکنم تا اینکه تصمیم گرفتم سولماز رو به قتل برسونم.»