کد خبر: ۴۴۱۹۵۷
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۱:۱۸
printنسخه چاپی
sendارسال به دوستان
تعداد بازدید: ۴۳

عباس عبدی هشدار داد: تجربه چین مائو و ناصریست‌ها پیش روی ماست/ نتیجه نهایی «ایجاد استبداد جدید» بود

تجربه چین مائو هم پیش روی ما است. در همین منطقه خودمان انواع و اقسام چنین تغییرات قدرتی را داشته‌ایم که جنبش‌های بعثی و ناصریست‌ها نمونه آن هستند. در همه این موارد، مخالفت و مبارزه سیاسی نه به معنای ارایه شیوه‌ای متفاوت، بلکه به منزله بازآفرینی ساختار موجود در همان میدان قدرتی بود که آن را نفی می‌کرد؛ نتیجه چه شد؟ ایجاد استبدادی جدید در برابر استبداد قدیم، نه راهی تازه در برابر راه گذشته.

تجربه چین مائو هم پیش روی ما است. در همین منطقه خودمان انواع و اقسام چنین تغییرات قدرتی را داشته‌ایم که جنبش‌های بعثی و ناصریست‌ها نمونه آن هستند. در همه این موارد، مخالفت و مبارزه سیاسی نه به معنای ارایه شیوه‌ای متفاوت، بلکه به منزله بازآفرینی ساختار موجود در همان میدان قدرتی بود که آن را نفی می‌کرد؛ نتیجه چه شد؟ ایجاد استبدادی جدید در برابر استبداد قدیم، نه راهی تازه در برابر راه گذشته.

 

عباس عبدی در یادداشتی در روزنامه اعتماد نوشت: در بسیاری از نظام‌های سیاسی، بخش مهمی از مخالفان بیش از اینکه بیرون از منطق و ذهنیت حکومت‌کنندگان شکل گرفته و رفتار کنند، درون منطق همان نظام سیاسی شکل می‌گیرند. آنان را می‌توان مخالفان هویتی نامید. مخالفت هویتی، یعنی مخالفتی که نه بر پایه تحلیل و اهداف روشن و قابل تحقق معطوف به خیر عمومی، بلکه بر اساس تعریف خود در تقابل با دیگری و در نهایت مبتنی بر خشم و کینه و نفرت و ستیز شکل می‌گیرد. این مخالفان برای بودن، نیازمند همان چیزی هستند‌ که با آن می‌ستیزند. شکل‌گیری چنین مخالفانی در اصل ریشه در سیاست‌های تمامیت‌خواهانه حکومت‌ها دارد.

آنها معمولا می‌کوشند که مخالفان را «غیرخودی» تعریف و حذف کنند، ولی در عین حال و به‌طور مستقیم یا غیرمستقیم، آگاهانه یا ناآگاهانه مخالفانی شبیه به خود را بازتولید می‌کنند؛ مخالفانی که در بازی غیرخودی تلقی شدن حکومت می‌افتند و استقلال رویکردی و رفتاری خود را از دست می‌دهند؛ مخالفانی که در عمل نه در پی تغییر قواعد و شیوه حکمرانی، بلکه صرفا خواهان جایگزینی در ساختاری شبیه همان ساختار قدرت مستقر هستند.

آنان سیاست‌ورزی را به مبارزه ستیزه‌جویانه تقلیل داده و مشغول آن می‌شوند. هنگامی که مبارزه کنید به ناچار و در اغلب موارد باید با شیوه‌های رسمی به مبارزه برخیزید. شیوه‌هایی همچون پنهانکاری، دروغ، تهمت، نفی دموکراسی و آزادی، نقض تعهدات اخلاقی و حقوقی، تبعیض و... لازمه این نوع مبارزه می‌شود. در فضای سیاسی‌ای که رفتار حکومت بر پایه تمرکز قدرت، شخص‌محوری و حذف رقبا است، مخالفت نیز تقریبا و در عمل با همین منطق شکل می‌گیرد.

در این حالت، مخالفت کنشی مستقل نیست، بلکه واکنش است؛ واکنشی که در بهترین حالت و‌ در صورت پیروزی، ناخواسته همان ساختاری را بازآفرینی می‌کند که قصد تغییر آن را دارد. دقیقا مثل واکنشی که در خیابان می‌بینیم. کسی به دیگری تعدی می‌کند او نیز دقیقا مقابله به مثل می‌کند و نتیجه این تقابل پیشاپیش معلوم است.  از سوی دیگر، حکومت‌ها نیز با سرکوب، بستن راه اصلاح‌گری، گفت‌وگومحوری و قانون‌گرایانه؛ عملا میدان را برای مخالفانی باقی می‌گذارند که در کنش سیاسی خود از این ویژگی‌ها عبور می‌کنند و با اتخاذ منطق رادیکال، دنبال حذف حکومت از طریق شیوه‌های قدرت‌محور، مشابه سیاست رسمی باشند. حکومت گاه حتی از این نوع مخالفت رادیکال و غیرعقلانی برای توجیه اقدامات خود استفاده می‌کند و خود را نماد نظم، امنیت و عقلانیت معرفی می‌کند. در چنین موقعیتی، هر دو سوی ماجرا، اگرچه در ظاهر رودرروی یکدیگر هستند، اما در روش سیاست‌ورزی و منطقِ قدرت، تصویر آینه‌ای از یکدیگرند.

تجربه نظام شاه خیلی گویا است. اصلی‌ترین مخالفان تا سال ۵۵ گروه‌های چریکی بودند که فارغ از شعارهایشان در عمل و بالاجبار مشابه همان ساختار حکومت و ساواک را در سازمان و شیوه سیاسی خود بازتولید کردند. تنها زمانی می‌توان از مخالفت اصیل سخن گفت که هدف نه تسخیر جای حکومت، بلکه تغییر شیوه حکمرانی و بازتعریف قدرت باشد. البته چنین سیاستی اگر با مقاومت شدید حکومت مواجه شود، نفوذ خود را از دست می‌دهد و جامعه را دچار خستگی و تن دادن به انفعال یا رادیکالیسم می‌کند.

بنابراین، هر حکومتی اگر بخواهد مخالفان منطقی و مسوولیت‌پذیر آن غالب باشند، ابتدا باید روش‌های خود را تغییر دهد. تا زمانی که حکومت در منطقِ قدرت باقی بماند، اغلب مخالفان نیز سایه‌ای از همان منطق خواهند بود؛ تنها با محتوایی متفاوت و نه با روشی سازنده.

تاریخ سیاسی پر است از نمونه‌هایی که مخالفت هویتی به‌جای تولید بدیل مطلوب، صرفا موقعیت‌ها را جابه‌جا کرده است. انقلاب اکتبر در روسیه برای نفی استبداد تزارها و ایجاد برابری و رفاه شکل گرفت، اما نظامی متمرکزتر و سرکوبگرتر بنا کرد. انقلاب فرانسه برای پایان دادن به نظام بوربون‌ها آغاز شد، اما در «دوران وحشت» خشونتی به‌مراتب شدیدتر اعمال گردید.

تجربه چین مائو هم پیش روی ما است. در همین منطقه خودمان انواع و اقسام چنین تغییرات قدرتی را داشته‌ایم که جنبش‌های بعثی و ناصریست‌ها نمونه آن هستند. در همه این موارد، مخالفت و مبارزه سیاسی نه به معنای ارایه شیوه‌ای متفاوت، بلکه به منزله بازآفرینی ساختار موجود در همان میدان قدرتی بود که آن را نفی می‌کرد؛ نتیجه چه شد؟ ایجاد استبدادی  جدید در برابر استبداد قدیم، نه راهی تازه در برابر راه گذشته. مخالفت سیاسی اگر هویتی و مبارزه‌جویانه شود؛ تغییرات احتمالی آن بیش از اینکه سازنده و مفید برای جامعه باشند، شاید وضع موجود را به شکل بدتری و البته در قالب دیگری بازتولید کند.

حتی اگر کنشگران چنین مبارزه‌ای صادقانه در پی تحولات مثبت باشند و از جان و زندگی خود نیز گذشته باشند. هیچ گروه سیاسی به اندازه چریک‌های جان بر کف فدایی خلق و مجاهدین اولیه صادقانه هزینه ندادند ولی امروز می‌توانیم ببینیم که میراث فاجعه‌بار آنان چه بوده است.

یادداشتم که تمام شد در کانال دکتر علی شاکر «از روزن ارتباطات» ترجمه مقاله «چرا جنگیدن با تاریکی، جهان را روشن نمی‌کند؟» را دیدم که توصیه می‌کنم حتما بخوانید. در بخشی از آن آمده است که: واکاوی گذار از «پارادایمِ سلطه» به «روایتِ هم‌بودی»؛ «جنگیدن با امپراتوری یعنی آلوده شدن به جنونِ آن.» وقتی برای شکست دادنِ هیولا، به ابزارهای هیولا (زور، کنترل، انسان‌زدایی) متوسل می‌شویم، حتی اگر پیروز شویم، خودمان تبدیل به هیولای بعدی شده‌ایم. ما عاشق نفرت ورزیدنیم، چون به ما هویت می‌دهد. وقتی انگشت اتهام را به سمت «آنها» (نخبگان، نژادپرستان، جنایتکاران) می‌گیریم، حسِ شیرینِ «بر حق بودن» را تجربه می‌کنیم. نویسنده مقاله می‌پرسد: «آیا حاضرید به خاطر صلح، لذتِ بر حق بودن را قربانی کنید؟» صلحِ واقعی با آتش‌بس آغاز نمی‌شود، با تغییرِ نگاه آغاز می‌شود.

جنگ با تاریکی، جهان را روشن نمی‌کند. ما نیاز به داستانی داریم که در آن، هیچ‌کس «دورریختنی» نیست. برای ساختنِ جهانی زیباتر، باید اسلحه قضاوت را زمین بگذاریم و به جای حذفِ آدم‌ها، شرایطی را تغییر دهیم که آدم‌ها را گرگِ یکدیگر می‌کند.